🏴 🥀 پنجم صفر شهادت حضرت رقیه (شهادت حضرت رقیه) ✅ نقش آفرینان عمو عباس، مامان، رقیه، راوی، خیمه، پرچم عمو، عمه زینب روای: رقیه یه دختر مهربون بود. اون سه سالش بود. پروانه ها دوستش داشتن. باهاش بازی می کردن. دور سرش می چرخیدن. رقیه مهربون دوتا دستاشو باز می گرفت پروانه ها روی دستش می نشستن. رقیه به پروانه ها می گفت: رقیه: من یه گل قشنگم غذای خوشمزه شما پروانه هام. نوش جون بفرمایید هرچقدر گل دوست دارین، بخورین. راوی: رقیه داشت با پروانه ها صحبت می کرد. یهو حس کرد کسی از روی زمین بلندش کرده، نگاه کرد گفت.... رقیه: آخ جووووون! عمو عباس مهربون خودم.... راوی: رقیه به عمو گفت.... رقیه: عموجون! راوی: عمو گفت.... عمو: جان عمو دخترطلای عمو رقیه سادات عمو! رقیه: از مامان اجازه بگیرم میای باهم بازی کنیم؟ عمو: بله که میام دخترقشنگ عمو راوی: رقیه دوید رفت تو خیمه پیش مامان و گفت.... رقیه: سلام مامانی! مامان اجازه هست برم با عمو بازی کنم؟ زودی برمی گردم.... مامان: سلام دخترعزیزم! بله که اجازه هست، عمو عباس بهترین عموی دنیاست، دخترنازم مواظب باش عمو رو خسته نکنیا.... راوی: رقیه خوشحال شد. مامان رو بوسید و دوید رفت پیش عمو تا باهم بازی کنن. رقیه و عمو عباس یه عالمه پرچم بازی کردن، رقیه خیلی تشنه شد، به عمو گفت رقیه: عموجون! خیلی تشنه شدم، میشه بری برام آب بیاری؟ راوی: بله بچه ها! عمو صورت مثل ماه رقیه کوچولو رو بوسید، پرچم رو داد دست رقیه، رفت براش آب بیاره.... رقیه همینطور که تشنه بود آروم زیر لب گفت: ‌‌‌‌‌..... رقیه: کاش عموجون زود برگرده، تشنمه راوی: بعد با صدای بلند داد زد و گفت.‌‌‌‌... رقیه: عمو جونم عمو عباس مهربونم، دیر نکنی زودی برگردیا.... راوی: همینجور که رقیه داشت داد میزد، یهو از خواب پرید، دید سرش روی بغل عمه زینب شه، سرش رو تکون داد و گفت.... رقیه: عمو الان اینجا بود باهاش یه عالمه بازی کردم .... کو؟ کجا رفت؟ من عمو عباس رو میخوام.... راوی: رقیه کوچولو داشت حرف میزد، عمه زینب رقیه رو محکم بغل کرد و به سینه اش چسبوند و پیشونیش رو بوسید و گفت.... عمه زینب: دخترعمه نازنین عمه پرطلای عمه، قربونت برم، پرچم عموجون رو بگیر تو دستت، تو باید به همه بچه های دنیا بگی عمو عباس چقدر مهربون بود، عمو عباس دوست خوب و مهربون امام زمان بود. راوی: رقیه دستاشو حلقه زد دور گردن عمه زینب و گریه کرد و گفت.... رقیه: عمه جون من دلم برا بابا و عمو عباس تنگ شده، دلم میخواد برم پیش عمو تو بهشت با عمو و بابا بازی کنم. راوی: رقیه کوچولو اینو گفت. پرچم عمو عباس رو به دست عمه زینب داد، چشمای کوچولوشو بست، مثل پروانه ها بال در آورد. بالاشو باز کرد، با بقیه پروانه ها پرواز کرد رفت بهشت پیش عمو عباس مهربون.... بله بچه های مهربونم! امام زمان علیه السلام رقیه کوچولو رو خیلی دوست دارن، عمه زینب و عمو عباس رقیه رو هم خیلی دوست دارن. ما رو هم خیلی دوست دارن، چون ما دوست رقیه هستیم. ما بچه های مهربون با کارای خوبمون همیشه رقیه کوچولو رو خوشحال می کنیم. ✅ مهدکودک و پیش دبستانی گلبرگ را به بستگان و دوستان معرفی کنید. 🏴 آدرس کانال گلبرگ در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80 🥀🍃🥀🍃🥀