🌷😍🌷👩🚀😍🌷✈️😍🌷⛸🌷😍🌷
#نمایشنامه_کودکانه_کفش_گردن_دراز
#ویژه_مناسبت_ملی_هفته_دفاع_مقدس
✳️ نقش آفرینان
مامان، آجی ستاره، داداشی سعید، کفش گردن دراز، هواپیما
🍃 #متن_نمایشنامه🍃
داداشی سعید: مامان امشبم آجی ستاره رو می بری پشت بام؟
مامان: بله پسرعزیزم! آجی باید به آسمون نگاه کنه هواپیمای بابا رو ببینه تا خوابش ببره...
داداشی: مامان شب تاریکه تو آسمون هواپیمای بابا پیدا نیست، چرا آجی نمی فهمه بابا شهید شده....
مامان: بله میدونم ولی آجی ستاره دلش برا بابایی تنگ میشه فکر می کنه یکی از ستاره های آسمون که چشمک میزنه لامپ هواپیمای باباست.
داداشی: مامان! میدونی من چنتا بابا رو دوست دارم؟ چقدر دلم براش تنگ شده؟
مامان: بله میدونم. ولی پسرم شما بزرگ تری میری کلاس هفتم آجی ستاره تازه ۵ سالش شده، بعدشم وقتی بابا نیست شما مرد خونه ای....
آجی ستاره: بیب بیب برین کنار هواپیمامو میخوام اینجا پارک کنم.
داداشی: آجی ستاره اول سلام، بعدشم این هواپیماس، ماشین نیست، هواپیما فرود میاد، ماشین پارک میشه.
آجی ستاره: مامان! ببین داداشی داره به هواپیمام چیز میگه.... منم به کفش گردن دراز چیز میگم ناراحت بشی
داداشی: هههههه( باصدای بلند میخنده) اینو باش اونا کفش واقعی بابان، هروقت دلم برا بابا تنگ میشه به کفشاش نگاه می کنم بغلشون می گیرم خاکشو پاک می کنم باهاش درباره بابا حرف میزنم تا یه خورده حالم بهتر بشه، من که با اسباب بازی، بازی نمی کنم مثل تو....
آجی ستاره: اینم هواپیمای باباس خودش برام خریده، کفشای گردن دراز که هواپیمای بابا نیس
مامان: آقاسعید پسر زرنگم ستاره خانم دختر قشنگم کفشای گردن دراز بابا و هواپیمای بابا ناراحت میشن اگه شما باهم مهربون حرف نزنیدا.....
آجی ستاره: هواپیما رو روی زمین رها می کنه بدو بدو میره کفشای گردن دراز بابا رو از قفسه جاکفشی در میاره میده تو دست داداشی و دستاشو حلقه میزنه دور گردن داداشی و می بوستش و با صدای بلند میگه مامان مامان مامانی الان بابایی خوشحال شد از ستاره طلایی بابا؟
داداشی سعید: قربونت برم آجی کوچولوی من، بوووس منم یه عالمه دوستت دارم.
مامان: چه بچه های نازنینی کاش بابا اینجا بود می دید چقدر باهم مهربونید.
الان خوشحال باشید چون یه نفر داره می بینه شما دوتا باهمدیگه مهربونید...
داداشی و آجی: مامان اون کیه؟ دوست باباس؟
مامان: با لبخند! بله دسته گلای من ایشون دوست باباست، مهربونتر از باباس، همیشه پیش ماست، مراقب ماست....
داداشی: مامان من فهمیدم کیه....
آجی ستاره: مامان منم فهمیدم؟
داداشی: آجی رو محکم بغل می کنه و میگه: آجی ایشون امام زمان هستش... الان فهمیدی آجی خوشگلم؟!
آجی ستاره: کفش گردن دراز بابا بهت گفت؟
مامان و داداشی: باصدای بلند میخندن و میگن بریم پشت بام بخوابیم... بابا وقتی میخواست پرواز کنه بره پیش خد
ا گفت امام زمان دوست خوبه خوبه خوبه منه...
😍🌷👩🚀🌷😍
عزیزان همراه می تونید با حذف و اضافه و ویرایش دادن به متن برای اجرای یه نمایش زیبا از این متن استفاده کنید.
شخصیتاش رو هم می تونید بصورت نقاشی روی کاغذ بکشید و با چسب و سیخ چوبی روی مقوا بچسبونید و خودتون پشت میز استتار بشید و بجای نقش آفرینان دیالوگ ها رو بگید......
به همین سادگی🌹☺️
-----~~🍃🌻🍃~~----
با ما همراه باشید
❤️@mahde_mahdavi_goolbargh65118
-----~~🍃🌻🍃~~-----
🍃🌷🍃🌷🍃🌻🍃🌷🍃🌷🍃🌻🍃🌷🍃
#برنامه_مهدوی_هر_یک_از_ایام_هفته_ویژه_همان_روز
#نمایشنامه_مهدوی_تلفیقی(شهادت حضرت رقیه)
✅ نقش آفرینان
عمو عباس، مامان، رقیه، راوی، خیمه، پرچم عمو، عمه زینب
#متن_نمایشنامه
روای: رقیه یه دختر مهربون بود. اون سه سالش بود.
پروانه ها دوستش داشتن.
باهاش بازی می کردن.
دور سرش می چرخیدن.
رقیه مهربون دوتا دستاشو باز می گرفت پروانه ها روی دستش می نشستن.
رقیه به پروانه ها می گفت:
رقیه: من یه گل قشنگم غذای خوشمزه شما پروانه هام. نوش جون بفرمایید هرچقدر گل دوست دارین، بخورین.
راوی: رقیه داشت با پروانه ها صحبت می کرد.
یهو حس کرد کسی از روی زمین بلندش کرده، نگاه کرد گفت....
رقیه: آخ جووووون! عمو عباس مهربون خودم....
راوی: رقیه به عمو گفت....
رقیه: عموجون!
راوی: عمو گفت....
عمو: جان عمو دخترطلای عمو رقیه سادات عمو!
رقیه: از مامان اجازه بگیرم میای باهم بازی کنیم؟
عمو: بله که میام دخترقشنگ عمو
راوی: رقیه دوید رفت تو خیمه پیش مامان و گفت....
رقیه: سلام مامانی! مامان اجازه هست برم با عمو بازی کنم؟ زودی برمی گردم....
مامان: سلام دخترعزیزم! بله که اجازه هست، عمو عباس بهترین عموی دنیاست، دخترنازم مواظب باش عمو رو خسته نکنیا....
راوی: رقیه خوشحال شد. مامان رو بوسید و دوید رفت پیش عمو تا باهم بازی کنن.
رقیه و عمو عباس یه عالمه پرچم بازی کردن، رقیه خیلی تشنه شد، به عمو گفت
رقیه: عموجون! خیلی تشنه شدم، میشه بری برام آب بیاری؟
راوی: بله بچه ها! عمو صورت مثل ماه رقیه کوچولو رو بوسید، پرچم رو داد دست رقیه، رفت براش آب بیاره....
رقیه همینطور که تشنه بود آروم زیر لب گفت: .....
رقیه: کاش عموجون زود برگرده، تشنمه
راوی: بعد با صدای بلند داد زد و گفت....
رقیه: عمو جونم عمو عباس مهربونم، دیر نکنی زودی برگردیا....
راوی: همینجور که رقیه داشت داد میزد، یهو از خواب پرید، دید سرش روی بغل عمه زینب شه، سرش رو تکون داد و گفت....
رقیه: عمو الان اینجا بود باهاش یه عالمه بازی کردم .... کو؟ کجا رفت؟ من عمو عباس رو میخوام....
راوی: رقیه کوچولو داشت حرف میزد، عمه زینب رقیه رو محکم بغل کرد و به سینه اش چسبوند و پیشونیش رو بوسید و گفت....
عمه زینب: دخترعمه نازنین عمه پرطلای عمه، قربونت برم، پرچم عموجون رو بگیر تو دستت، تو باید به همه بچه های دنیا بگی عمو عباس چقدر مهربون بود، عمو عباس دوست خوب و مهربون امام زمان بود.
راوی: رقیه دستاشو حلقه زد دور گردن عمه زینب و گریه کرد و گفت....
رقیه: عمه جون من دلم برا بابا و عمو عباس تنگ شده، دلم میخواد برم پیش عمو تو بهشت با عمو و بابا بازی کنم.
راوی: رقیه کوچولو اینو گفت. پرچم عمو عباس رو به دست عمه زینب داد، چشمای کوچولوشو بست، مثل پروانه ها بال در آورد. بالاشو باز کرد، با بقیه پروانه ها پرواز کرد رفت بهشت پیش عمو عباس مهربون....
بله بچه های مهربونم! امام زمان علیه السلام رقیه کوچولو رو خیلی دوست دارن، عمه زینب و عمو عباس رقیه رو هم خیلی دوست دارن. ما رو هم خیلی دوست دارن، چون ما دوست رقیه هستیم. ما بچه های مهربون با کارای خوبمون همیشه رقیه کوچولو رو خوشحال می کنیم.
✅ مهدکودک و پیش دبستانی گلبرگ را به بستگان و دوستان معرفی کنید.
🍃🌻😋🎭💞💞💞🎭😋🌻🍃
#ویژه_برنامه_مهدوی_ایام_هفته_چهارشنبه_ها_نمایشنامه
#هفته_آخر_آبان_ماه( صفت: خوش اخلاقی)
#عنوان نمایشنامه: #دوستان_صمیمی
✳️ نقش آفرینان
راوی، پرطلایی( پروانه)، ماشین، صورتی و نازی( گل محمدی و گل یاس)
#متن_نمایشنامه
راوی: توی یه جنگل خیلی زیبا یه پروانه بزرگ و قشنگ زندگی می کرد.
اسم پروانه ما پرطلایی بود.
پرطلایی همیشه تمیز و مرتب بود. اون خیلی قشنگ بود. پرهای رنگارنگ داشت.
دلش میخواست دوست صمیمی داشته باشه. مثل خودش قشنگ باشه، مهربون باش، نرم باشه، خوش اخلاق باشه. برای همین چمدونش رو بست. رفت به سفر .
پرزد و رفت. توی راه آقاماشین رو دید، با خودش گفت:
پرطلایی: بنظرم این آقاماشین می تونه باهام دوست صمیمی باشه.
برم جلو باهاش سلام و احوالپرسی بکنم....
سلام آقای ماشین. حالت خوبه؟ میای باهم دوست بشیم؟
راوی: ماشین یه سرفه بلند کرد، یه خورده دود از گلوش اومد بیرون. اخم کرد و گفت: .....
ماشین: علیک سلام کوچولو، یه بار دیگه حرفتو بزن ببینم، نشنیدم چی گفتی.
راوی: پرطلایی از دود و اخم ماشین ناراحت شد و تو دلش گفت:....
پرطلایی: آقا ماشینه مهربون و خوش اخلاق نیست، اون نمی تونه دوست صمیمی من بشه، باید از اینجا پربزنم، برم.
راوی: بعد با صدای بلند به ماشین گفت: ...
پرطلایی: آقاماشین برو دکتر گلوت خوب بشه دیگه سرفه نکنی....
راوی: آقاماشینه گفت: ....
آقاماشینه: چه کوچولوی خوشکلی، بدو برو از اینجا بچه جون و گر نه لهت می کنما....
راوی: پرطلایی از آقاماشینه خداحافظی کرد و پرزد رفت.
رفت و رفت و رفت تا به یه باغچه رسید. بو میومد، چه بوی خوشمزه ای
به به ...
رفت جلو دید بله این بوی دو تا گل خوشکله، رفت کنار گلها سلام کرد و گفت:
پرطلایی: چقدر رنگ شما قشنگه، چقدر نرم هستید، چقدر خوشبو هستید، اسم تون چیه؟ با من دوست می شید؟
راوی: گل صورتی و نازی گفتن :....
گل صورتی و نازی : علیک سلام شما چقدر قشنگی، چه پرای نرم و رنگارنگی، چقدر مهربون و خوش اخلاقی، اسم ما دوتا گل هستش. همه به ما میگن صورتی و نازی.... بله که باهات دوست میشیم.
دوست صمیمی میشیم.
راوی: پرطلایی و صورتی و نازی دست همدیگه رو گرفتن و یه عالمه باهم دیگه بازی کردن.
اونا موقع بازی به همدیگه قول دادن باهم دوست صمیمی بمونن...
بله بچه های قشنگم! امام زمان علیه السلام این سه تا دوست صمیمی رو خیلی خیلی خیلی زیاد دوست دارن.
مثل شما بچه ها که همیشه خوش اخلاق و مهربون هستین و باهم دوستای صمیمی هستید...
✅ این هم متن نمایشنامه مهد و پیش دبستان مهدوی گلبرگ که امروز ( ۹۸/۸/۲۹) اجرا شد و دوتا پارت کوچیک فیلم ضبط شدش رو به اشتراک گذاشتیم.
-----~~🍃🌻🍃~~----
با ما همراه باشید
❤️@mahde_mahdavi_goolbargh65118
-----~~🍃🌻🍃~~-----
🍃🌻🏴😭🏴😭🏴😭🏴😭🏴🌻🍃
ویژه برنامه #مهدوی اختصاصی چهارشنبه ها #نمایشنامه_مهدوی
هفته #سوم_دی_ماه 98/10/18
(تلفیقی: #مهدوی - فاطمیه #عموسردار و ویژگی اخلاقی-اجتماعی منتظران ظهور #شکر )
#عنوان_نمایشنامه: #هدیه_خدا
✅ نقش آفرینان: 🌻راوی، 👨⚕بابا،
💞مامان، 💓مادربزرگ، 👧ستاره،
سعید 👦، هدیه خدا نی نی👶
#متن_نمایشنامه:
🌻راوی: 👨⚕بابا خوب و مهربون بود.
اون یه عالمه امام زمان، حضرت فاطمه زهراء، رهبرمون و عموسردار رو دوست داشت.
👨⚕بابا و 💞مامان تصمیم گرفتن دعا کنن.
اونا به خدا گفتن یه هدیه 👶کوچولو میخوان.
خدا دعاشون رو شنید.
روز شهادت حضرت فاطمه زهرا بود.
خدا یه 👶نی نی ناز قشنگ بهشون هدیه داد.
💓مادربزرگ همراه 👨⚕بابا و 💞مامان رفتن بیمارستان 👶هدیه خدا رو تحویل گرفتن.
👧آجی ستاره و 👦داداشی سعید از مدرسه اومدن.
وای خداجونم چی شنیدن😍👌
صدای یه نی نی میومد می گفت: ....
👶 : اُوَ اُوَ اُوَ
🌻: 👧ستاره و 👦 سعید پرسیدن: ....
👧👦 : مادربزرگ، مامان، بابا نی نی داداش مونه یا آجی مونه؟
👨⚕: بچه های خوبم! نی نی داداش کوچولوی شماست.
🌻: مادربزرگ گفت: .....
💓: نوه های خوشگلم! بگید ببینم دوست دارید اسم نی نی داداشی رو چی بزارید؟
👧👦 : بزاریم #قاسم که مثل #عموسردار قوی و شجاع بشه داداشی.
👨⚕: چه بچه های زرنگی دارم. طیب طیب الله احسنت باریک الله.
🌻: نی نی 👶داداشی بغل 💞 بود... 👧ستاره صورتشو گذاشت روی دست 👶
و 👦 سعید صورتشو گذاشت به صورت 👶 بعد هردوتا باهم گفتن: ....
👧👦: داداشی #قاسم دوستت داریم.
🌻: مادربزرگ داشت با مهربونی سه تا نوه هاشو نگاه می کرد. با صدای مهربونش گفت: ....
💓 : خدایا شکرت! از خدای بزرگ میخوام سه تا نوه هامو و همه بچه های ایران عزیزمو مثل: #عموسردار_حاج_قاسم_سلیمانی #قوی و #شجاع بکنه....
💞 و 👨⚕: الهی آمین.... الحمدلله رب العالمین.
🌻: بله بچه های زرنگم! #عموسردار دوست خوب رهبرمون و امام زمان هستن... دوست خوب خدا هستن... برای همین آجی ستاره و داداشی سعید اسم نی نی داداشی رو مثل اسم #عموسردار گذاشتن #قاسم
#دوستت_داریم #عموسردار_دلاور
🏴🏴🏴🏴😭🏴🏴🏴🏴
با ما همراه باشید
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🏴🏴🏴🏴😭🏴🏴🏴🏴
🍃🌻🌟🎊🎭🎊🌟🌻🍃
✅ #ویژه_برنامه_ایام_هفته
🎭 #چهارشنبه_ها_نمایشنامه
#پرورش_صفت_خوش_اخلاقی
#عنوان نمایشنامه: #دوستان_صمیمی
✳️ نقش آفرینان
راوی، پرطلایی( پروانه)، ماشین، صورتی و نازی( گل محمدی و گل یاس)
#متن_نمایشنامه👇
راوی: توی یه جنگل خیلی زیبا یه پروانه بزرگ و قشنگ زندگی می کرد.
اسم پروانه ما پرطلایی بود.
پرطلایی همیشه تمیز و مرتب بود. اون خیلی قشنگ بود. پرهای رنگارنگ داشت.
دلش میخواست دوست صمیمی داشته باشه. مثل خودش قشنگ باشه، مهربون باش، نرم باشه، خوش اخلاق باشه. برای همین چمدونش رو بست. رفت به سفر .
پرزد و رفت. توی راه آقاماشین رو دید، با خودش گفت:
پرطلایی: بنظرم این آقاماشین می تونه باهام دوست صمیمی باشه.
برم جلو باهاش سلام و احوالپرسی بکنم....
سلام آقای ماشین. حالت خوبه؟ میای باهم دوست بشیم؟
راوی: ماشین یه سرفه بلند کرد، یه خورده دود از گلوش اومد بیرون. اخم کرد و گفت: .....
ماشین: علیک سلام کوچولو، یه بار دیگه حرفتو بزن ببینم، نشنیدم چی گفتی.
راوی: پرطلایی از دود و اخم ماشین ناراحت شد و تو دلش گفت:....
پرطلایی: آقا ماشینه مهربون و خوش اخلاق نیست، اون نمی تونه دوست صمیمی من بشه، باید از اینجا پربزنم، برم.
راوی: بعد با صدای بلند به ماشین گفت: ...
پرطلایی: آقاماشین برو دکتر گلوت خوب بشه دیگه سرفه نکنی....
راوی: آقاماشینه گفت: ....
آقاماشینه: چه کوچولوی خوشکلی، بدو برو از اینجا بچه جون و گر نه لهت می کنما....
راوی: پرطلایی از آقاماشینه خداحافظی کرد و پرزد رفت.
رفت و رفت و رفت تا به یه باغچه رسید. بو میومد، چه بوی خوشمزه ای
به به ...
رفت جلو دید بله این بوی دو تا گل خوشکله، رفت کنار گلها سلام کرد و گفت:
پرطلایی: چقدر رنگ شما قشنگه، چقدر نرم هستید، چقدر خوشبو هستید، اسم تون چیه؟ با من دوست می شید؟
راوی: گل صورتی و نازی گفتن :....
گل صورتی و نازی : علیک سلام شما چقدر قشنگی، چه پرای نرم و رنگارنگی، چقدر مهربون و خوش اخلاقی، اسم ما دوتا گل هستش. همه به ما میگن صورتی و نازی.... بله که باهات دوست میشیم.
دوست صمیمی میشیم.
راوی: پرطلایی و صورتی و نازی دست همدیگه رو گرفتن و یه عالمه باهم دیگه بازی کردن.
اونا موقع بازی به همدیگه قول دادن باهم دوست صمیمی بمونن...
بله بچه های قشنگم! امام زمان علیه السلام این سه تا دوست صمیمی رو خیلی خیلی خیلی زیاد دوست دارن.
مثل شما بچه ها که همیشه خوش اخلاق و مهربون هستین و باهم دوستای صمیمی هستید...
-----~~🍃🌻🍃~~----
با ما همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
-----~~🍃🌻🍃~~-----
🏴 #بسته_ویژه_ماه_صفر
🥀 پنجم صفر شهادت حضرت رقیه
#نمایشنامهمهدویتلفیقی(شهادت حضرت رقیه)
✅ نقش آفرینان
عمو عباس، مامان، رقیه، راوی، خیمه، پرچم عمو، عمه زینب
#متن_نمایشنامه
روای: رقیه یه دختر مهربون بود. اون سه سالش بود.
پروانه ها دوستش داشتن.
باهاش بازی می کردن.
دور سرش می چرخیدن.
رقیه مهربون دوتا دستاشو باز می گرفت پروانه ها روی دستش می نشستن.
رقیه به پروانه ها می گفت:
رقیه: من یه گل قشنگم غذای خوشمزه شما پروانه هام. نوش جون بفرمایید هرچقدر گل دوست دارین، بخورین.
راوی: رقیه داشت با پروانه ها صحبت می کرد.
یهو حس کرد کسی از روی زمین بلندش کرده، نگاه کرد گفت....
رقیه: آخ جووووون! عمو عباس مهربون خودم....
راوی: رقیه به عمو گفت....
رقیه: عموجون!
راوی: عمو گفت....
عمو: جان عمو دخترطلای عمو رقیه سادات عمو!
رقیه: از مامان اجازه بگیرم میای باهم بازی کنیم؟
عمو: بله که میام دخترقشنگ عمو
راوی: رقیه دوید رفت تو خیمه پیش مامان و گفت....
رقیه: سلام مامانی! مامان اجازه هست برم با عمو بازی کنم؟ زودی برمی گردم....
مامان: سلام دخترعزیزم! بله که اجازه هست، عمو عباس بهترین عموی دنیاست، دخترنازم مواظب باش عمو رو خسته نکنیا....
راوی: رقیه خوشحال شد. مامان رو بوسید و دوید رفت پیش عمو تا باهم بازی کنن.
رقیه و عمو عباس یه عالمه پرچم بازی کردن، رقیه خیلی تشنه شد، به عمو گفت
رقیه: عموجون! خیلی تشنه شدم، میشه بری برام آب بیاری؟
راوی: بله بچه ها! عمو صورت مثل ماه رقیه کوچولو رو بوسید، پرچم رو داد دست رقیه، رفت براش آب بیاره....
رقیه همینطور که تشنه بود آروم زیر لب گفت: .....
رقیه: کاش عموجون زود برگرده، تشنمه
راوی: بعد با صدای بلند داد زد و گفت....
رقیه: عمو جونم عمو عباس مهربونم، دیر نکنی زودی برگردیا....
راوی: همینجور که رقیه داشت داد میزد، یهو از خواب پرید، دید سرش روی بغل عمه زینب شه، سرش رو تکون داد و گفت....
رقیه: عمو الان اینجا بود باهاش یه عالمه بازی کردم .... کو؟ کجا رفت؟ من عمو عباس رو میخوام....
راوی: رقیه کوچولو داشت حرف میزد، عمه زینب رقیه رو محکم بغل کرد و به سینه اش چسبوند و پیشونیش رو بوسید و گفت....
عمه زینب: دخترعمه نازنین عمه پرطلای عمه، قربونت برم، پرچم عموجون رو بگیر تو دستت، تو باید به همه بچه های دنیا بگی عمو عباس چقدر مهربون بود، عمو عباس دوست خوب و مهربون امام زمان بود.
راوی: رقیه دستاشو حلقه زد دور گردن عمه زینب و گریه کرد و گفت....
رقیه: عمه جون من دلم برا بابا و عمو عباس تنگ شده، دلم میخواد برم پیش عمو تو بهشت با عمو و بابا بازی کنم.
راوی: رقیه کوچولو اینو گفت. پرچم عمو عباس رو به دست عمه زینب داد، چشمای کوچولوشو بست، مثل پروانه ها بال در آورد. بالاشو باز کرد، با بقیه پروانه ها پرواز کرد رفت بهشت پیش عمو عباس مهربون....
بله بچه های مهربونم! امام زمان علیه السلام رقیه کوچولو رو خیلی دوست دارن، عمه زینب و عمو عباس رقیه رو هم خیلی دوست دارن. ما رو هم خیلی دوست دارن، چون ما دوست رقیه هستیم. ما بچه های مهربون با کارای خوبمون همیشه رقیه کوچولو رو خوشحال می کنیم.
#امام_زمان
#ماه_صفر
#فصل_شیدایی
✅ مهدکودک و پیش دبستانی گلبرگ را به بستگان و دوستان معرفی کنید.
🏴 آدرس کانال گلبرگ در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🥀🍃🥀🍃🥀
🌷👩🚀🌷✈️🌷⛸🌷
🌷 نمایشنامه
✅ #عنوان: کفش گردندراز
#ویژهمناسبتملیهفتهدفاعمقدس
✳️ نقش آفرینان
مامان، آجی ستاره، داداشی سعید، کفش گردن دراز، هواپیما
#متن_نمایشنامه
داداشی سعید: مامان امشبم آجی ستاره رو می بری پشت بام؟
مامان: بله پسرعزیزم! آجی باید به آسمون نگاه کنه هواپیمای بابا رو ببینه تا خوابش ببره...
داداشی: مامان شب تاریکه تو آسمون هواپیمای بابا پیدا نیست، چرا آجی نمی فهمه بابا شهید شده....
مامان: بله میدونم ولی آجی ستاره شبا دلش برا بابایی خیلی تنگ میشه، فکر می کنه یکی از ستاره های آسمون که چشمک میزنه لامپ هواپیمای باباست.
داداشی: مامان! میدونی من چنتا بابا رو دوست دارم؟ چقدر دلم براش تنگ شده؟
مامان: بله میدونم. ولی پسرم شما بزرگ تری میری کلاس هفتم آجی ستاره تازه ۵ سالش شده، بعدشم وقتی بابا نیست شما مرد خونه ای....
آجی ستاره: بیب بیب برین کنار هواپیمامو میخوام اینجا پارک کنم.
داداشی: آجی ستاره اول سلام، بعدشم این هواپیماس، ماشین نیست، هواپیما فرود میاد، ماشین پارک میشه.
آجی ستاره: مامان! ببین داداشی داره به هواپیمام چیز میگه.... منم به کفش گردن دراز چیز میگم ناراحت بشی
داداشی: هههههه( باصدای بلند میخنده) اینو باش اونا کفش واقعی بابان، هروقت دلم برا بابا تنگ میشه به کفشاش نگاه می کنم بغلشون می گیرم خاکشو پاک می کنم باهاش درباره بابا حرف میزنم تا یه خورده حالم بهتر بشه، من که با اسباب بازی، بازی نمی کنم مثل تو....
آجی ستاره: اینم هواپیمای باباس خودش برام خریده، کفشای گردن دراز که هواپیمای بابا نیس...
مامان: آقاسعید پسر زرنگم ستاره خانم دختر قشنگم کفشای گردن دراز بابا و هواپیمای بابا ناراحت میشن اگه شما باهم مهربون حرف نزنیدا.....
آجی ستاره: هواپیما رو روی زمین رها می کنه بدو بدو میره کفشای گردن دراز بابا رو از قفسه جاکفشی در میاره میده تو دست داداشی و دستاشو حلقه میزنه دور گردن داداشی و می بوستش و با صدای بلند میگه مامان مامان مامانی الان بابایی خوشحال شد از ستاره طلایی بابا؟
داداشی سعید: قربونت برم آجی کوچولوی من، بوووس منم یه عالمه دوستت دارم.
مامان: چه بچه های نازنینی کاش بابا اینجا بود می دید چقدر باهم مهربونید.
الان خوشحال باشید چون یه نفر داره می بینه شما دوتا باهمدیگه مهربونید و به بابا خبرمیده...
داداشی و آجی: مامان اون کیه؟ دوست باباس؟
مامان: با لبخند! بله دسته گلای من ایشون دوست باباست، مهربونتر از باباس، همیشه پیش ماست، مراقب ماست....
داداشی: مامان من فهمیدم کیه....
آجی ستاره: مامان منم فهمیدم؟
داداشی: آجی رو محکم بغل می کنه و میگه: آجی ایشون امام زمان هستش... الان فهمیدی آجی خوشگلم؟!
آجی ستاره: کفش گردن دراز بابا بهت گفت؟
مامان و داداشی: به ستاره کوچولو لبخند زدن و گفتن بریم پشت بام بخوابیم... بابا وقتی میخواست پرواز کنه بره پیش خدا گفت امام زمان دوست خوبه منه و همیشه پیش شماست...
😍🌷👩🚀🌷😍
😊 عزیزان همراه کانال می تونید با حذف و اضافه و ویرایش دادن به متن بالا ، برای اجرای یه نمایش زیبا ازش استفاده کنید.
👌 شخصیتاش رو هم می تونید بصورت نقاشی روی کاغذ بکشید و با چسب و سیخ چوبی روی مقوا بچسبونید و خودتون پشت میز استتار بشید و بجای نقش آفرینان دیالوگ ها رو بگید......
☺️به همین سادگی...
🌷31شهریور تا 6 مهرماه هفته دفاع مقدس و یاد شهداء را گرامی میداریم.
✅ مهدکودک و پیش دبستانی گلبرگ را به بستگان و دوستان معرفی کنید.
🦋 لینک کانال گلبرگ در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🇮🇷🇮🇷🇮🇷