🍃🌻😍🐣🐥🐣😍🌻🍃
#ویژه برنامه شنبه ها #قصه_مهدوی، تلفیق #ولادت عمه زینب سلام الله
#عنوان قصه: #پرستار_مهربون
به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
بچه ها لباسای خوشگل شون رو مرتب کردن.
خاله ها با کمک بچه ها همه جا رو تزیین کرده بودن.
کیک خوشمزه ی روی میز داشت به بچه ها چشمک میزد.
همه خوشحال بودن.
بادکنکا از خوشحالی همدیگه رو قلقلک می کردن و می خندیدن.
یهویی یکی از بادکنکا از خنده روده بر شد و ترکید.
همه صبر کرده بودن تا مهمون عزیز بیاد جشن بگیرن.
موبایل خانم مدیر زنگ زد.
😍مهمون عزیز بود.
اون گفت پشت در مهدکودک رسیده.
خانم مدیر گفت بفرمایید بفرمایید بالا خیییلییی خوش اومدید پرستار مهربون.
پرستار مهربون یه لباس سفید قشنگ داشت. به بچه ها لبخند زد و سلام کرد.
بچه ها با صدای بلنده بلند جواب سلام پرستار خنده رو رو دادن👏👏👏
اون از بچه ها پرسید: جشن به این قشنگی برای تولد کیه؟
بچه ها به همدیگه نگاه کردن.
همه به امیرعباس و عارفه گفتن شما بگید.
عارفه گفت: پرستار مهربون! جشن تولد حضرت زینبه.
امیرعباس گفت، حضرت زینب خواهر امام حسینه.
حضرت زینب مهربونه.
هرموقع بچه ها و بزرگترا درد داشتن.
حضرت زینب با صبر زیاد از اونا پرستاری می کرد.
با پرستاری ایشون مریضا زودی خوب می شدن.
اونا از حضرت زینب تشکر می کردن.
حضرت زینب خداروشکر می کرد که حال مریضا خوب شده.
همه بچه ها گفتن: آدم خوبا تصمیم گرفتن جشن تولد حضرت زینب روز پرستار بشه.
ما پرستارای مهربون رو دوست داریم.
پرستارا دوست خوب حضرت زینب و امام زمان هستن.
خانم مدیر و خاله ها و پرستار مهربون
امیرعباس و عارفه و بچه ها رو تشویق کردن.
امیرعباس دست انداخت گردن عارفه و گفت دلم میخواد آجی عارفه پرستار مهربون بشه.
بله بچه های قشنگم! مهدمهدوی از پرستار مهربون با کیک و کادو پذیرایی کرد.
بچه های مهد مهدوی با پرستار مهربون عکس یادگاری گرفتن و با دستای کوچولوشون به امام زمان عکس جشن خوشکل شون رو نشون دادن.
✅ اینم یه #قصه دیگه برای #جشن ولادت عمه امام زمان حضرت زینب سلام الله علیها.
-----~~🍃🌻🍃~~----
با ما همراه باشید
❤️@mahde_mahdavi_goolbargh65118
-----~~🍃🌻🍃~~-----
🍃🌻😭🏴🏴🏴🏴😭🌻🍃
#ویژه برنامه شنبه ها #قصه_مهدوی، تلفیق #شهادت سردار #قلب_ها
#عنوان قصه: #عمو_سردار
به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
تو یه روستای قشنگ.
وقتی فصل زمستون بود.
هوا سرده سرد بود.
خدای بزرگ
به بابا و مامان خوب
یه پسر مهربون
هدیه داد.
بابا و مامان اسمش رو قاسم گذاشتن.
اونا خیلی پسرشون رو دوست داشتن.
برای همین، به اون تیراندازی و شنا یاد دادن.
بابا و مامان همیشه از خدا تشکر می کردن.
پسرمهربون بزرگ شد.
اون برا خودش یه پا مرد شد.
خیلی خیلی یه عالمه قوی شد.
اول شغلش بنایی بود.
بعد پلیس شد.
پسر مهربون و قوی خیلی شجاع بود.
(شجاع یعنی از کسی نمی ترسید)
اون از آدم بدا نمی ترسید.
هرجا آدم بد می دید دنبالش می کرد.
نمی ذاشت آدم بدا زورگویی بکنن.
آدم بدا ازش می ترسیدن.
بهش می گفتن ژنرال.
آدم خوبا یه عالمه دوسش داشتن.
بهش می گفتن سردار.
بچه ها بهش می گفتن عمو سردار.
عمو سردار قوی و شجاع،
بچه ها رو خیلی دوست داشت.
براشون یه عالمه اسباب بازی می خرید.
باهاشون بازی می کرد.
عمو سردار و دوستاش مواظب بودن
که آدم بدا
به آدم خوبا
نزدیک نشن
تا ادم خوبا راحت زندگی بکنن.
آدم بدا هر کاری می کردن زورشون به عمو سردار نمی رسید.
دیشب همه ی مردم زیر پتوی گرم خوابیده بودن.
همه جا تاریک و ساکت بود.
آدم بدا نقشه کشیدن.
گفتن می ترسیم بریم نزدیک
ژنرال رو
با تفنگ شهید کنیم.
پس با موشک
از دور دورا
خیلی یواشکی
به ماشین عمو سردار و دوستاش
شلیک می کنیم.
بعد خودمون از ترس فرار می کنیم.
ادم بدا نقشه شون رو انجام دادن.
عمو سردار و چنتا از دوستاش شهید شدن،
رفتن پیش امام حسین.
رهبرمون گفت از امام زمان کمک می گیریم.
آدم بدا رو تموم می کنیم.
بقیه ی دوستای عمو سردار
حرف رهبرمون رو شنیدن
و گفتن چشم.
بله بچه های باهوش من! ما بچه ها
به امام زمانمون
به رهبرمون
قول میدیم
مثل عموسردار قوی و شجاع باشیم.
از آدم بدا اصلا نترسیم.
🏴🏴🏴🏴😭🏴🏴🏴🏴
با ما همراه باشید
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🏴🏴🏴🏴😭🏴🏴🏴🏴
🍃🌷🦅🦅🦅🦅🦅🦅🦅🌷🍃
#ویژه برنامه شنبه ها #قصه_مهدوی، تلفیق #شکوهِ_قدرت_و_معنویت_سپاه
#عنوان قصه: #عقاب_فرمانده
به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
توی جنگل بزرگ حیوونا در کنار هم با خوبی و مهربونی زندگی می کردن.
جنگل پر از میوه ها و خوراکیای خوشمزه بود.
آقاشیره رئیس جنگل بود.
اون، همه ی حیوونای جنگل رو می شناخت.
یک روز صبح.
باصدای بلند صدا کرد: پرنده ها جمع بشید، کارتون دارم.
طوطی، کبوتر، گنجشک، کلاغ، بلبل، عقاب، جغد...
همه پرنده ها اومدن.
آقا شیره گفت یک پرنده قوی میخوام.
شجاع باشه.
چشماش تیز باشه.
همه جا رو خوب ببینه.
چنگالای پاش، دشمنا رو بترسونه.
بال بزنه یه عالمه دور دورا بره.
بالهاش، خسته نشه.
پرنده ها به همدیگه نگاه کردن.
کلاغ گفت: قار قار من میگم عقاب.
گنجشک گفت: جیک و جیک و جیک منم میگم عقاب.
جغد گفت: بوف، بوف، عقاب بهتره.
آقاشیره گفت: بقیه هم میخواید بگید عقاب؟!
پرنده ها همه بلند گفتن: بق بق بقو قار و قار و قار بله عقاب.
عقاب گفت: باید چیکار بکنم؟
آقاشیره گفت: فرمانده میشی.
میری بالای جنگل، از اون بالا بالاها.
هر روز نگاه می کنی به اینور و اونور.
اگه یه وقت حیوون بدا، میخواستن بیان تو جنگل ما.
زودی به من خبر بدی.
عقاب گفت: میشه دوستای شجاعِ من، سربازم بشن؟
آقاشیره گفت: بله که میشه.
دوستای شجاعِ فرمانده، دوست همه ی حیوونای جنگله.
بله بچه های شجاعم! فرمانده با سربازاش از اون بالا بالاها مراقب دوستای توی جنگلشون بود.
آقاشیره فرمانده رو یه عالمه دوست داشت.
فرمانده و سربازاشم یه عالمه آقاشیره و حیوونای جنگلشونو دوست داشتن.
مثل ما سربازای #شجاع که
عموسردار #قاسم_سلیمانی رو دوست داریم.
عموسردار #حاجی زاده رو دوست داریم.
#رهبرمون رو دوست داریم.
#امام_زمان رو دوست داریم.
#فاطمه_زهرا سلام الله رو دوست داریم.
#خدا رو دوست داریم.
میخوایم مثل #عموسردار #شجاع و #قوی باشیم.
🦅🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🦅
با ما همراه باشید
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦅🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🦅
🍃🌻🐞🐛🕷🐝🦋🐜🦉🦅🌻🍃
#ویژه برنامه شنبه ها #قصه_مهدوی،
تلفیق: #فاطمیه.
#عنوان قصه: #باغ_بزرگ
بنام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
توی شهر مدینه یه باغ خیلی بزرگ بود.
پرنده های قشنگ روی درختای باغ لونه داشتن.
بابای جوجه طلا میخواست به پسرش پرواز یاد بده.
دوتایی سرشاخه درخت بالشون رو باز کردن.
بابا گفت: یک دو سه حالا پرواز
بابا و جوجه طلا همینطور بال میزدن.
بابا به جوجه طلا گفت: میخوام همه جا رو بهت نشون بدم.
میخوام از باغ برات تعریف کنم.
اینجا خیلی خوبه.
عالیه.
ما پرنده ها هر روز خوشحال و خندان اینجا پرواز می کنیم.
با نوکمون میوه ی خوشمزه از روی درختا می چینیم.
از روی زمین دونه برمی داریم.
هر روز بهمون یه عالمه خوش می گذره.
از این بالا همه جای باغ رو می بینیم.
کارگرای خوش اخلاق باغ😍 رو.
اونا با پرنده ها، با مورچه ها، با درختا، با همه ساکنین باغ مهربونن.
مورچه ها رو زیر پاشون له نمی کنن.
به درختای تشنه آب میدن.
وقتی هوا سرد بشه برامون دونه می ریزن.
جوجه طلا پرسید: بابایی صاحب باغ کیه؟
دلم میخواد ببینمش.
بابایی گفت: صاحب باغ دختر پیامبرخداست.
اسمش فاطمه زهراست.
مهربونترین مادر دنیاست.
همه ی آدم خوبا دوستش دارن.
امروز میاد اینجا.
جوجه طلا خوشحال شد.
بال زد.
روی شاخه درخت نشست.
بابایی کنارش نشست.
دوتایی صبر کردن.
فاطمه زهرا وارد باغ شد.
جوجه طلا با صدای بلند به فاطمه زهرا سلام کرد و برای مهربانترین مادر دنیا آواز خوند.
بله بچه های قشنگم! آدم بدا فاطمه زهرا رو دوست نداشتن.
باغ رو از فاطمه زهرا به زور گرفتن.
کارگرا رو از باغ بیرون کردن.
لونه پرنده ها رو خراب کردن.
ان شاالله امام زمان مون ظهور می کنه.
آدم خوبا کمک می کنن.
امام مون حساب آدم بدا رو می رسه.
بعدش خدا و همه ی آدم خوبا و پرنده ها خوشحال میشن.
خداروشکر الحمدلله.
✅ نکته: هنوز توی #دیماه هستیم، بنابراین هنوز مبحث تربیتی #شکرگزاری رو داریم. #تشکر از #خدا برای: #ظهور_امام_زمان.
#قصه به #قلم_ادمین_کانال هست.
#اعضای_محترم_کانال در صورت تمایل می تونن به اشتراک بزارن برای گروه ها و کانال هاشون #بدون_ذکر_منبع بلامانع
تنها درخواست 🙏 دعابفرمایید:
#اخلاص در سپری کردن #مسیر_ولایت_پذیری و #شهادت_عاقبت_ادمین_کانال بشه با #نفس_های_پاک_شما همراهان گرامی کانال🙏
🦅🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🦅
با ما همراه باشید
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦅🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🦅
🍃🌻🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🌻🍃
#ویژه برنامه شنبه ها #قصه_مهدوی،
تلفیق: #فاطمیه و ویژگی منتظران ظهور #شجاعت
این #هفته98/11/5
#عنوان قصه: #روضه
بنام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
ناصر و امید پسرای آقای صادقی بودن.
اونا با پرچم مشکی خونشونو تزیین کردن.
خونه برای برگزاری روضه آماده شد.
ناصر جلوی در حیاط وایساد تا
به مهمونا بگه: " خوش آمدید."
یهو چشمش یه لونه مورچه دید.
یه لونه تو کوچه، کنار در حیاط.
چقدر مورچه ها زیاد بودن.
همشون قطار شده بودن.
ناصر گفت: اگه مورچه ها آدم بودن.
الان میومدن روضه.
در همین وقت آقای همسایه به ناصر سلام کرد.
ناصر گفت: سلام بفرمایید خوش اومدید.
ماهان پسر همسایه گفت: بابا اجازه بده من وایسم پیش ناصر.
بابا اجازه داد.
اون دوتا کنار در وایسادن.
ناصر به ماهان لونه مورچه ها رو نشون داد.
ماهان گفت: هی پسر! ببین چقدر مورچه اینجاس.
اون دستشو دراز کرد جلو مورچه ها رو گرفت.
ناصر گفت: چیکار داری می کنی؟
ماهان گفت: میخوام مورچه کوچولوها رو بگیرم.
ناصر گفت: اجازه نمیدم اونا رو اذیت کنی.
ماهان به مورچه دست نزن.
ماهان بلند شد.
پاشو بالا گرفت.
اون می خواست با کفشش مورچه ها رو له کنه.
مورچه کوچولوها ناراحت بودن.
ناصر با صدای بلند گفت: مورچه کوچولوها ناراحت نباشید.
ناصر، ماهان رو محکم بغل کرد.
اونو برد تو حیاط و گفت: لونه اونا توی کوچس.
اونا کاری به خونه ما ندارن.
من می خوام از نذری روضه براشون خوراکی بریزم تو کوچه.
ببرن خونشون بخورن خوشحال بشن.
تو میخوای لهشون کنی؟
به مورچه ها نگاه کن.
ببین چقدر مرتبن.
چقدر باهمدیگه دوست هستند.
یه عالمه کارای خوب می کنند.
ماهان گفت: میخوام له کنم حال میده.
ناصر ناراحت شد.
گفت: مردعنکبوتی حشره ها رو گول میزنه. اونا رو شکار می کنه و می خوره.
مورچه ها پای قوی دارن. گول مرد عنکبوتی رو نمی خورن. اون نمی تونه مورچه ها رو بخوره.
بنظرت ما که زرنگ هستیم، گول: مرد عنکبوتی و آمریکا رو نمی خوریم.
خوبه یکی ما رو له کنه؟
ماهان سرشو تکون داد گفت: نه.
ناصر ماهان رو محکم تر بغل کرد و بوسید.
اونا باهم کفش مهمونا رو تو حیاط جفت کردن.
رفتن تو روضه.
امید به مهمونا چای داد.
ماهان قند پذیرایی کرد.
ناصر کیک داد.
بعد باهم کاغذای کیک رو جمع کردن.
سه تایی رفتن تو کوچه.
ماهان کاغذای کیک رو جلوی لونه ی مورچه ها تکون داد.
بله بچه های زرنگم! توی روضه فاطمه زهرا سلام الله به پسرای زرنگ قصه مون خیلی خوش گذشت.
اونا سینه زنی هم کردن.
برای ظهور امام زمان هم صلوات فرستادن، هم دعا کردن.
آقای صادقی به پسرا گفت: امروز امام زمان و حضرت فاطمه از کارای شما پسرای شجاع خیلی خوشحالن.
✅ نکته اول: این #قصه برای هفته گذشته است فرصت نشد مکتوبش رو کانال بزاریم.🙏🌹
✅ نکته دوم:
📚تنها حشره ای که #عنکبوت نمی تونه بخوره #مورچه هست. مستند حیات وحش.
📚 بچه ها علاقه زیاد و فوق العاده ای به #مرد_عنکبوتی دارند. ( حتی فرزندان طلاب متاسفانه)
📚بچه ها علاقه زیادی به اذیت کردن و گرفتن مورچه دارن.
📚 مرد عنکبوتی تولید سینمای هالیوود ( استکبار) هست.
برداشت شخصی اینه که براساس آیه که می فرماید: "اوهن من بیت العنکبوت" #مرد عنکبوتی تولید شده تا در بصورت غیر مستقیم روی ضمیر ناخودآگاه ملت ها کار کنند و علاقه ایجاد کنند برای مقابله و دشمنی با کلام صریح قرآن.
🌹🌹 این #قصه با در نظر گرفتن گزینه های #نکته_دوم نوشته شده.🌹🌹
همفکری کنیم محبت #سردار_سلیمانی رو زودتر جایگزین #مرد_عنکبوتی کنیم.
یاعلی بگیم #جهادی از هزینه شخصی بزاریم منتظر هیچ کدوم ارگان های #دولتی و #خصوصی ننشینیم.🙏
🦅🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🦅
با ما همراه باشید
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦅🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🦅
🍃🌻💞🇮🇷💞🇮🇶💞🇮🇷💞🇮🇶🌻🍃
#ویژه برنامه شنبه ها #قصه_مهدوی،
تلفیق: #دهه_فجر( ورود امام به میهن) و ویژگی منتظران ظهور #شجاعت
#عنوان قصه: #دلتنگی
بنام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
خونه رقیه سادات اینا توی شهر نجف بود.
خونه اونا کنار خونه امام خمینی بود.
بابای رقیه سادات دوست امام خمینی بود.
بابا هر روز میرفت خونه امام و توی کارا به ایشون کمک می کرد.
رقیه سادات هم لباسای داداشی حیدر رو مرتب می کرد.
موهاشو شونه میزد.
چادر عربی خودشم سر می کرد.
مثل همیشه از مامان اجازه می گرفت.
دوتایی با داداشی می رفتن خونه امام خمینی بازی می کردن.
حسن آقا و فرشته خانم نوه امام خمینی بودن.
اونا با داداشی حیدر و آجی رقیه دوست بودن.
داداشی حیدر با حسن آقا می رفتن تو حیاط و پشت بوم شعار میدادن:
مرگ بر آمریکا، مرگ برشاه.
داداشی حیدر داشت ۴ ساله میشد.
فارسی بلد نبود.
حسن آقا می گفت: بگو مرگ برآمریکا مرگ برشاه.
داداشی حیدر می گفت: بک بک امریکن بک بک شا
حسن آقا به داداشی حیدر گفت: شاه با آمریکا دوست شده.
امریکا دشمن آدم خوباس.
اینو بابابزرگم به من گفته.
رقیه سادات با فرشته خانم گوشه حیاط خاله بازی می کرد.
یه روز موقع شعار دادن و بازی بچه ها،
امام خمینی با بابای رقیه سادات اومدن توی حیاط.
اونا داشتن قدم میزدن.
بابا به امام گفت:
من از شاه می ترسم.
اون دوست آمریکاست.
شما برید ایران اذیت تون می کنه.
امام خمینی گفتن: خدا با آدم خوباس.
آدم خوبا شجاع هستن.
از هیچ کسی نمی ترسن.
امام لبخند زدن.
بچه ها دویدن پیش امام خمینی.
رقیه سادات به امام گفت: شما میرید ایران؟
من دلم براتون تنگ میشه.
داداشی حیدر گفت: دلم تنگ شده؟
امام سر رقیه سادات و صورت داداشی حیدر رو بوسیدن.
لبخند زدن و گفتن: شما با بابا بیایید ایران پیش ما.
بله بچه های زرنگم! روز دوازده بهمن امام اومدن به ایران.
مردم یه عالمه خوشحال شدن.
بعدش رقیه سادات هم با بابا و مامان و داداشی حیدر اومدن ایران پیش امام.
امام خمینی مثل امام زمان شجاع بودن.
ایشون دوست بچه های شجاع و مهربون بودن.
📚 #قصه_مستند براساس نقل #خاطره از رقیه سادات دختر پاسدار سپاه بدر سیدمرتضی حسینی خادم امام در نجف اشرف و جماران 👌
🦅🇮🇷🇮🇶🇮🇷🇮🇶🇮🇷🇮🇶🇮🇷🇮🇶🇮🇷🇮🇶🦅
با ما همراه باشید
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦅🇮🇷🇮🇶🇮🇷🇮🇶🇮🇷🇮🇶🇮🇷🇮🇶🇮🇷🇮🇶🦅
🍃🌻💞🇮🇷💞🇮🇷💞🇮🇷💞🇮🇷🌻🍃
#ویژه برنامه شنبه ها #قصه_مهدوی،
تلفیق: #دهه_فجر، وفات ام البنین سلام الله و ویژگی منتظران ظهور #شجاعت
#شنبه98/11/18
#عنوان قصه: #بهترین_عموی_دنیا
برگرفته از متن محتوای #راهنمای_مربی #کتابکار_یاران_آفتاب با اندکی ویرایش
بخش کوچک ضبط #قصه_گویی گذاشته میشه.
با تشکر از خاله مهدیه 🌹
🦅🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🦅
با ما همراه باشید
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦅🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🦅
🍃🌻🌟🎊🎭🎊🌟🌻🍃
✅ #ویژه_برنامه_ایام_هفته
🎭 #چهارشنبه_ها_نمایشنامه
#پرورش_صفت_خوش_اخلاقی
#عنوان نمایشنامه: #دوستان_صمیمی
✳️ نقش آفرینان
راوی، پرطلایی( پروانه)، ماشین، صورتی و نازی( گل محمدی و گل یاس)
#متن_نمایشنامه👇
راوی: توی یه جنگل خیلی زیبا یه پروانه بزرگ و قشنگ زندگی می کرد.
اسم پروانه ما پرطلایی بود.
پرطلایی همیشه تمیز و مرتب بود. اون خیلی قشنگ بود. پرهای رنگارنگ داشت.
دلش میخواست دوست صمیمی داشته باشه. مثل خودش قشنگ باشه، مهربون باش، نرم باشه، خوش اخلاق باشه. برای همین چمدونش رو بست. رفت به سفر .
پرزد و رفت. توی راه آقاماشین رو دید، با خودش گفت:
پرطلایی: بنظرم این آقاماشین می تونه باهام دوست صمیمی باشه.
برم جلو باهاش سلام و احوالپرسی بکنم....
سلام آقای ماشین. حالت خوبه؟ میای باهم دوست بشیم؟
راوی: ماشین یه سرفه بلند کرد، یه خورده دود از گلوش اومد بیرون. اخم کرد و گفت: .....
ماشین: علیک سلام کوچولو، یه بار دیگه حرفتو بزن ببینم، نشنیدم چی گفتی.
راوی: پرطلایی از دود و اخم ماشین ناراحت شد و تو دلش گفت:....
پرطلایی: آقا ماشینه مهربون و خوش اخلاق نیست، اون نمی تونه دوست صمیمی من بشه، باید از اینجا پربزنم، برم.
راوی: بعد با صدای بلند به ماشین گفت: ...
پرطلایی: آقاماشین برو دکتر گلوت خوب بشه دیگه سرفه نکنی....
راوی: آقاماشینه گفت: ....
آقاماشینه: چه کوچولوی خوشکلی، بدو برو از اینجا بچه جون و گر نه لهت می کنما....
راوی: پرطلایی از آقاماشینه خداحافظی کرد و پرزد رفت.
رفت و رفت و رفت تا به یه باغچه رسید. بو میومد، چه بوی خوشمزه ای
به به ...
رفت جلو دید بله این بوی دو تا گل خوشکله، رفت کنار گلها سلام کرد و گفت:
پرطلایی: چقدر رنگ شما قشنگه، چقدر نرم هستید، چقدر خوشبو هستید، اسم تون چیه؟ با من دوست می شید؟
راوی: گل صورتی و نازی گفتن :....
گل صورتی و نازی : علیک سلام شما چقدر قشنگی، چه پرای نرم و رنگارنگی، چقدر مهربون و خوش اخلاقی، اسم ما دوتا گل هستش. همه به ما میگن صورتی و نازی.... بله که باهات دوست میشیم.
دوست صمیمی میشیم.
راوی: پرطلایی و صورتی و نازی دست همدیگه رو گرفتن و یه عالمه باهم دیگه بازی کردن.
اونا موقع بازی به همدیگه قول دادن باهم دوست صمیمی بمونن...
بله بچه های قشنگم! امام زمان علیه السلام این سه تا دوست صمیمی رو خیلی خیلی خیلی زیاد دوست دارن.
مثل شما بچه ها که همیشه خوش اخلاق و مهربون هستین و باهم دوستای صمیمی هستید...
-----~~🍃🌻🍃~~----
با ما همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
-----~~🍃🌻🍃~~-----
💥💥#نمایشنامه_عیدقربان
😋 #عنوان: #میهمانی
😎#نقش_آفرینان: ✍راوی،👦سیدمحمد،🐐قندی🧔 بابا و 👴 پدربزرگ
✍: سیدمحمد با پدر و مادر مهربونش توی شهر شیراز زندگی میکرد.
اون همیشه همراه برادربزرگترش میرفت خونه پدربزرگ اینا #مهمونی
پدربزرگ یه عالمه گوسفند و بز داشت. آخه شغل پدربزرگ دامداری بود.
پدربزرگ هرسال عید قربان یک گوسفند بزرگ قربانی میکرد.
سید محمد همراه بابا و داداشی گوشت گوسفند نذری رو به همسایه ها میداد.
امسال هم مثل هرسال عید قربان رسیده بود.
اما یه اتفاق جدید افتاده بود. 😍
قندی( بزغاله کوچولو) از اتاقش اومده بود بیرون... اون توی حیاط با صدای بلند می گفت:
🐐: بع بع، بع بع، بع بع
👦: قندی رو بغل کرد، روی پله های حیاط نشست. ازش پرسید: چیه؟ چیشده قندی؟ بزغاله کوچولوی من...
🐐: بع بع بع بع،،،، منم دلم میخواد روز عید قربانی بشم... نذری بشم... برم خونه همسایه ها... بچه هاشونو خوشحال کنم....
✍: بله سید محمد و قندی بلند بلند داشتن حرف میزدن،،،،، صداشونو پدربزرگ و بابا شنیدن،،،، از اون سمت حیاط خندیدن و گفتن:
🧔👴: سید محمد! امروز با قندی باهمدیگه میریم گوشت نذری رو به همسایه ها میدیم. اینطوری قندی هم توی نذری دادن کمک می کنه و شاد میشه😎
👦🐐: همدیگه رو بوسیدن و لباسای نو پوشیدن رفتن در خونه همه همسایه ها گوشت نذری دادن....
✍: بله بچه های زرنگم! خانواده سیدمحمد با این کار خوب شون هر سال خدا رو خوشحال می کنن. امام زمان علیه السلام هم هر سال براشون یه عالمه دعاهای قشنگ می کنن😍🤲💐
💟 آیدی کانال👇
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🐐🐐🐐🐐🐐
🌈🌈 #نمایشنامه_عیدبزرگ_غدیر
💖😍 #عنوان: #عیدسیدا
🎭 #نقش_آفرینان: راوی✍،، 👦 سیدمحمد؛، 🐐قندی،، ببعی،،🐑،،، هاپو🐕،،، پیشی🐈،،، خاله کفشدوزک🐞،،، زنبوری 🐝،،، پروانه🦋 خانم،،، 🐬 دلفین زرنگ،،،،
✍: روز عید غدیر شد.😍💖😍
خانواده سیدمحمد خونه شونو تزیین کردن.🇮🇷🎉🎊🎈🎀🎉🎊
یه عالمه خوراکی خوشمزه برای پذیرایی بسته بندی کردن. 🍏🍌🍑🍒🍓🎂🍰🍭🍫🍬
پول( اسکناس) نو هم اون همه کنار خوراکیا توی پاکت فریزر گذاشتن 💶
👚👕👖 لباس نو پوشیدن عطر خوشبو زدن،،،
همه آماده جشن شدن😎😎
اما خب کروناس😱😱❌ مهمونا چجوری بیان #عیددیدنی🤔🤕 آخ جووون ماسک بزنن😷😷
خوراکیا بسته بندیه، پول نو هم توی پاکته😎😍
هرسال یه عالمه زیاد مهمون میومد خونه سید محمد اینا.
امسال چون کروناس، مهمونا کمتر اومدن،،،😔😔😔
سید محمد دوست نداشت مهمون کم بیاد... توی فکر فرو رفت🤔... بعد از چند دقیقه با صدای بلند گفت:.... خودشه🤩😎
👦: آخ جوووون با داداشی دوتایی میریم در خونه همسایه ها بهشون عیدی میدم...
✍: سید محمد از باباش اجازه گرفت با دادشی رفت در خونه همسایه ها بهشون عیدی بده...
اون به همسایه های کوچه پایین و بالا و کوچه روبرو هم عیدی داد.
کارشون تموم شد،،، با داداشی برگشتن خونه...
داشتن استراحت میکردن.... صدای زنگ در خونه اومد...
👦 : کیه؟ آخ جووووون، اومدم، اومدم قندی...
🐐: بع بع سلام سیدجان! عيدت مبارررررررک...
👦: سلام بز کوچولوی من! قندی جونم عيدت مبارک بیا توی حیاط یه عالمه خوراکی و عیدی دارم برات...
🐐: بع بع همینجا خوبه،،، بده ببرم،،،، پشت سرم نگاه کن همه دوستام آوردم #عیدسیدا خوش بگذرونن
👦: وای خداجونم! ببعی و خاله کفشدوزک و پیشی و هاپو و... ببین چخبره پسر😍👏👏👏
🐈🐕: واق واق واق سلام سیدمحمد....
عيدت مبارک پسر،،،
ببخشید ما نمی تونیم بیاییم خونتون،،،
آخه هم #کروناس،،،
هم #اماما گفتن #پیشی و #هاپو #نرن #خونه #آدما
واق واق واق من و پیشی #همیشه_حرف_اماما رو #گوش میدیم،،، میو میو هاپو راست میگه همینجا عیدی بده،،،، دستت درد نکنه😋😋😋
👦: منم همیشه به حرف اماما #خوب گوش میدم،،،، وایسید الان میرم برای همه تون عیدی و یه عالمه خوراکی خوشمزه میارم...
✍: سید محمد به قندی و دوستاش عیدی و خوراکیای خوشمزه داد،،،، 🐬دلفین زرنگ برای ماهیای دریا، 🦋پروانه خانم برای پروانه ها، 🐝زنبوری برای گل ها و دوستاش، 🐞خاله کفشدوزک برای همه حشره ها، 🐑ببعی، 🐕هاپو و 🐈پیشی برای دوستاشون و حیوونای جنگل،،، عیدی و خوراکی برداشتن،،،، اونا یه عالمه خوشحال شدن😍😍😍😍😍😍😍😍
🐐: سیدجان دمت گرم! خیلی حال داد،،، مگه نه بچه ها؟؟؟
🐬🦋🐝🐞🐈🐕🐑:بلههههههه ایول گل کاشتی سیدجان😘😘😘
👦: خوشحالم امسالم تونستم #عیدغدیر از شما پذیرایی کنم...
🐐: سیدجان ما هرسال میآییم خونتون #عیدسیدا 👌👌
✍: بچه های زرنگم! سید محمد همیشه پول میزاره توی قلکش برای #عیدغدیر.... اون پذیرایی کردن از مهمونای #عیدغدیر رو خیلی دوست داره.... سید محمد یه #آرزوی بزرگ داره،،،، اون دلش میخواد #روزظهورامام_زمان از همه مردم دنیا با خوراکیای خوشمزه پذیرایی کنه.... ما دعا می کنیم سیدمحمد مهربان به #آرزوش برسه🤲 الهی آمین 🤲
🇮🇷 با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🍃🌸🌈🌈🌈🌈🌈🌸🍃
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#قصه_مناسبتی #ویژه_آغاز_محرم
#عنوان قصه: #دوستای_جدید
بنام خدای مهربان
خدای دانا و توانا
خانواده آقای یاوری مستاجر بودن.
اونا سه تا بچه خوب داشتن.
اسم بچه هاشون محمد و مهدی و مهدیه بود.
روزی از روزها 👮♂بابای خانواده ساکشو👝 بست. بچه هاشو👦🧒🙍♂ بوسید.
با🧕مامان خداحافظی کرد... رفت به سفر جبهه...
روز چهارشنبه🙍♂محمد و 👦مهدی مدرسه بودن... 🧒مهدیه تو سالن با عروسکش بازی می کرد. 🧕مامان داشت ناهار می پزید...
از یه جایی به ☎️تلفن خونه زنگ زدن.
🧒مهدیه گوشی رو برداشت گفت: الو...
🧔آقاهه گفت: سلام عمو! چطوری؟ خوبی؟
🧒مهدیه سلام کرد وگوشی رو سمت آشپزخونه گرفت... 🧕مامان از آشپزخونه اومد بیرون...
📞 گوشی رو از 🧒مهدیه کوچولو گرفت و گفت: الو بفرمایید...
🧔آقاهه گفت: سلام خانم! از بنیاد شهید زنگ میزنم...تبریک و تسلیت میگم...👮♂بابای مهربون شما شهید شده...
🦋 فردا پنج شنبه است... ان شاالله فردا صبح میاییم خونتون ... خداحافظ تا فردا...
🧕مامان خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت.... چشماش پراز اشک شد...
🧒مهدیه رو محکم بغل کرد و بوسید...
🙍♂محمد و 👦مهدی از مدرسه اومدن...
🧕مامان و 👦🧒🙍♂بچه ها ناهارشونو خوردن...
🌙⭐️شب موقع خواب محمد و مهدی به مامان گفتن: کاش بابا زودتر بیاد... قول داده ما رو ببره اربعین کربلا حرم🕌 امام حسین، حرم عمو عباس... مامان ما دلمون برا بابا یه عالمه تنگ شده...
🧕مامان سر 👦🙍♂پسراشو بوسید و پسرا خوابیدن...
🌤صبح، بعد از خوردن صبحانه، زنگ در خونه رو زدن...
👦🧒مهدی و مهدیه با خوشحالی جیغ زدن آخ جوووووون بابا اومد...
🙍♂محمد رفت در حیاط رو باز کرد...
🧔👴👨⚕سه تا آقا که شبیه دوستای بابا لباس پوشیده بودن... سلام کردن و اجازه گرفتن بیان داخل...
🙍♂محمد به پنجره خونه نگاه کرد...
🧕مامان سرشو تکون داد...
🙍♂محمد به سه تا آقا گفت: بفرمایید تو...
👨⚕🧔👴آقاها اومدن داخل...
اونا توی سالن پذیرایی روی فرش نشستن...
👦🧒مهدی و مهدیه سلام کردن و پرسیدن... چرا مثل بابام زنگ در رو زدین؟
👴🧔👨⚕آقاها جواب سلام دادن و گفتن: ماشاالله چه بچه های خوبی... ☺️
💥ما #دوستای_جدید باباتون هستیم برا همین مثل بابا👮♂ در زدیم...
🧕مامان 🧒مهدیه رو روی زانوش گذاشت...
🙍♂محمد سمت راست مامان نشست...
👦مهدی سمت چپ مامان...
🌷آقاها گفتن: ما از بنیاد شهید اومدیم...🌷
مامان و بچه ها باهم گفتن: خوش اومدید...🌹
☺️یکی از آقاها دوتا آب نبات چوبی🍭🍭 خوشمزه😋از توی کیفش درآورد...
👦🧒 مهدی و مهدیه با اجازه مامان، آب نبات چوبی رو از آقای مهمون گرفتن...
🧔یکی از آقاها یه تسبیح آبی دستش بود... اون گفت: بابای مهربون شما شهید شده...
👮♂باباتون خیلی قوی و شجاع بود💪👌 اجازه نداد آدم بدا👺👹👿 بیان به کشورمون🇮🇷
ما برای تشکر🙏🙏🙏 اومدیم خونتون...💐
👦مهدی گفت: ولی اینجا که خونه ما نیست...
ما خونه نداریم... مستاجریم...
بابام میخواد ما رو ببره 🕌حرم امام حسین...
اونجا دعا🤲 کنیم... خدا به همه آدما خونه🏡 بده...
🧔آقای مهمون 👦مهدی رو روی زانوش نشوند... گفت: ماشاالله پسر زرنگم! کلاس چندمی؟ ☺️
👦مهدی گفت کلاس اولم... داداشی محمد🙍♂ کلاس چهارمه...
🧔آقای مهمون سر مهدی رو بوسید😘..
مهدی لبخند زد و رفت پیش داداشی 🙍♂محمد نشست...
🧔👴👨⚕سه تا آقاها گفتن: ما امروز برای شما بلیط هواپیما✈️می گیریم برید کربلا ...
👦مهدی گفت: پس بابام چی؟ من میخوام با بابام برم.... پس بابام با کی بیاد؟
😌همه ساکت شدن... 🙎♂داداشی محمد، سر داداش مهدی رو روی سینه اش گذاشت... گفت: بابا به آرزوش رسید.. بابا وقتی منو می رسوند مدرسه همیشه می گفت: پسرم دعا کن شهید بشم... مثل امام حسین که شهید شدن...😌
👦مهدی سرشو آورد بالا باصدای بلند گفت: آدم بدا خیلی بدن... امام حسین رو شهید کردن، دوستای امام حسین شهیدکردن.... بابامو شهید کردن...😤👊
🙍♂داداشی مهدی، خیالت راحت باشه.... ما هم مثل امام حسین و بابا شجاع و قوی میشیم.... از آدم بدا اصلا نمی ترسیم.... همیشه جلوشون وایمیستیم..... تازه وقتی بریم کربلا ... توی 🕌حرم امام حسین دعا🤲 می کنیم... امام زمان ظهور کنه... به امام زمان کمک می کنيم حساب همه ی آدم بدا👺👹👿 رو برسه...
🧒آجی مهدیه گفت: عمو عروسکمو میبرم کربلا ... ببینید بابام خریده...
آقای مهمون ۴ تا کادو🎁🎁🎁🎁 از توی کیفش در آورد...
🎁کادوی مهدیه کوچولو یه ببعی ناز بود...
🎁کادوی داداشی مهدی یه ماشین پلیس بود...
🎁کادوی داداشی محمد کلید دوچرخه بود...
🎁کادوی مامان کلید خونه بود....
👩👧👦🙍♂مامان و بچه ها از آقای بنیاد شهید تشکر کردن... 🙏🙏🙏🙏
آقای بنیاد شهید گفت: دعا کنید🤲 ما کار خوب زیاد انجام بدیم.... بابای شهید شما از ما خوشحال بشه... 😌
بله بچه های خوبم! خانواده شهید یا
31.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 ایام الله دهه مبارک فجر گرامی باد🇮🇷
✍نامگذاری هر روز دهه مبارک به نام #شهداء:
🌷روز چهارم بنام شهید: آیت الله حسین غفاری
🦋 #عنوان قصه: عموروحانی شجاع
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
🌺 خاله مهدیه مهربان سپاسگزاریم🌺
🇮🇷 کانال گلبرگ۶۵۱۱۸
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋
31.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 ایام الله دهه مبارک فجر گرامی باد🇮🇷
✍نامگذاری هر روز دهه مبارک به نام #شهداء:
🌷روز پنجم بنام شهید: محمدبخارایی
🦋 #عنوان قصه: دوستان شجاع
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
🌺 خاله مهدیه جان سپاسگزاریم🌺
🇮🇷 کانال گلبرگ۶۵۱۱۸
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ایام الله دهه مبارک فجر گرامی باد🇮🇷
✍نامگذاری هر روز دهه مبارک به نام #شهداء:
🌷روز ششم بنام سپهبد شهید: محمدولی قرنی
🦋 #عنوان قصه: سردارقهرمان
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
🌼 خاله مهدیه گل سپاسگزاریم🌼
🇮🇷 کانال گلبرگ۶۵۱۱۸
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋
36.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 ایام الله دهه مبارک فجر گرامی باد🇮🇷
✍نامگذاری هر روز دهه مبارک به نام #شهداء:
🌷روز هفتم بنام خلبان شهید: محمد نوژه
🦋 #عنوان قصه: خلبان شجاع
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
😊 خاله مهدیه گل سپاسگزاریم🌺
🇮🇷 کانال گلبرگ۶۵۱۱۸
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋
41.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 ایام الله دهه مبارک فجر گرامی باد🇮🇷
✍نامگذاری هر روز دهه مبارک به نام #شهداء:
🌷روز هشتم بنام شهید: آیت الله سیدمحمدحسین بهشتی (قدس سرّه)
🦋 #عنوان قصه: آقامعلم انگلیسی
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
💖 خاله نرگس گل سپاسگزارم🌹
🇮🇷 کانال گلبرگ۶۵۱۱۸
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋
31.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 ایام الله دهه مبارک فجر گرامی باد🇮🇷
✍نامگذاری هر روز دهه مبارک به نام #شهداء:
🌷روز نهم بنام شهید: محمدعلی رجائی
🦋 #عنوان قصه: رئیس جمهور دستفروش
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
💖 خاله مهدیه گل سپاسگزارم🌹
🇮🇷 کانال گلبرگ۶۵۱۱۸
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋
41.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 ایام الله دهه مبارک فجر گرامی باد🇮🇷
✍نامگذاری هر روز دهه مبارک به نام #شهداء:
🌷روز دهم بنام خلبان شهید: عباس دوران
🦋 #عنوان قصه: عقاب ایران
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
🌟 خاله مهدیه گل سپاسگزارم🌼
🇮🇷 کانال گلبرگ۶۵۱۱۸
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋
31.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 #بسته_ویژه_بهمن_ماه
🌟🌙 #قصه_شب
🦋 #عنوان قصه: عموروحانی شجاع
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
🎯 #هدف: پرورش و تقویت صفات خوب، افزایش قدرت تخیل و تصویرگری و...
🎤 خاله مهدیه مهربان
🇮🇷 آدرس کانال گلبرگ در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 #بسته_ویژه_بهمن_ماه
🌟🌙 #قصه_شب
🦋 #عنوان قصه: قهرمان انقلاب
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
🎯 #هدف: پرورش و تقویت صفات خوب، افزایش قدرت تخیل و تصویرگری و...
🎤 خاله مهدیه مهربان
🇮🇷 آدرس کانال گلبرگ در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 #بسته_ویژه_بهمن_ماه
🌟🌙 #قصه_شب
🦋 #عنوان قصه: سردار قهرمان
🇮🇷 پیشنهاد دانلود
✌️ #دهه_فجر
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
🎯 #هدف: پرورش و تقویت صفات خوب، افزایش قدرت تخیل و تصویرگری و...
🎤 خاله مهدیه مهربان
🇮🇷 آدرس کانال گلبرگ در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🌻🍃🌻🍃🌻
41.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 #بسته_ویژه_بهمن_ماه
🌟🌙 #قصه_شب
🦋 #عنوان قصه: عقاب ایران
✈️ شهید عباس دوران به مناسبت ۱۹ بهمن روز نیروی هوایی
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
🎯 #هدف: پرورش و تقویت صفات خوب، افزایش قدرت تخیل و تصویرگری و...
🎤 خاله مهدیه مهربان
#تربیت_تفریحی
#تفریح_تربیتی
🇮🇷 آدرس کانال گلبرگ در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🌻🍃🌻🍃🌻
41.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 #بسته_ویژه_بهمن_ماه
🌟🌙 #قصه_شب
🦋 #عنوان قصه: آقامعلم انگلیسی
#دکترشهیدآیت_الله_بهشتی( قدس سره)
✅ نکته: کلمات این #قصه در انداره درک و فهم کودک 4 تا 7 سال استفاده شده.
🎯 #هدف: پرورش و تقویت صفات خوب، افزایش قدرت تخیل و تصویرگری و...
🎤 خاله نرگس مهربان
#تربیت_تفریحی
#تفریح_تربیتی
🇮🇷 آدرس کانال گلبرگ در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🌻🍃🌻🍃🌻
💥💥#نمایشنامه_عیدقربان
😋 #عنوان: #میهمانی
😎#نقش_آفرینان: ✍راوی،👦سیدمحمد،🐐قندی🧔 بابا و 👴 پدربزرگ
✍: سیدمحمد با پدر و مادر مهربونش توی شهر شیراز زندگی میکرد.
اون همیشه همراه برادربزرگترش میرفت خونه پدربزرگ اینا #مهمونی
پدربزرگ یه عالمه گوسفند و بز داشت. آخه شغل پدربزرگ دامداری بود.
پدربزرگ هرسال عید قربان یک گوسفند بزرگ قربانی میکرد.
سید محمد همراه بابا و داداشی گوشت گوسفند نذری رو به همسایه ها میداد.
امسال هم مثل هرسال عید قربان رسیده بود.
اما یه اتفاق جدید افتاده بود. 😍
قندی( بزغاله کوچولو) از اتاقش اومده بود بیرون... اون توی حیاط با صدای بلند می گفت:
🐐: بع بع، بع بع، بع بع
👦: قندی رو بغل کرد، روی پله های حیاط نشست. ازش پرسید: چیه؟ چیشده قندی؟ بزغاله کوچولوی من...
🐐: بع بع بع بع،،،، منم دلم میخواد روز عید قربانی بشم... نذری بشم... برم خونه همسایه ها... بچه هاشونو خوشحال کنم....
✍: بله سید محمد و قندی بلند بلند داشتن حرف میزدن،،،،، صداشونو پدربزرگ و بابا شنیدن،،،، از اون سمت حیاط خندیدن و گفتن:
🧔👴: سید محمد! امروز با قندی باهمدیگه میریم گوشت نذری رو به همسایه ها میدیم. اینطوری قندی هم توی نذری دادن کمک می کنه و شاد میشه😎
👦🐐: همدیگه رو بوسیدن و لباسای نو پوشیدن رفتن در خونه همه همسایه ها گوشت نذری دادن....
✍: بله بچه های زرنگم! خانواده سیدمحمد با این کار خوب شون هر سال خدا رو خوشحال می کنن. امام زمان علیه السلام هم هر سال براشون یه عالمه دعاهای قشنگ می کنن😍🤲💐
🇮🇷کانال گلبرگ در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🌷👩🚀🌷✈️🌷⛸🌷
🌷 نمایشنامه
✅ #عنوان: کفش گردندراز
#ویژهمناسبتملیهفتهدفاعمقدس
✳️ نقش آفرینان
مامان، آجی ستاره، داداشی سعید، کفش گردن دراز، هواپیما
#متن_نمایشنامه
داداشی سعید: مامان امشبم آجی ستاره رو می بری پشت بام؟
مامان: بله پسرعزیزم! آجی باید به آسمون نگاه کنه هواپیمای بابا رو ببینه تا خوابش ببره...
داداشی: مامان شب تاریکه تو آسمون هواپیمای بابا پیدا نیست، چرا آجی نمی فهمه بابا شهید شده....
مامان: بله میدونم ولی آجی ستاره شبا دلش برا بابایی خیلی تنگ میشه، فکر می کنه یکی از ستاره های آسمون که چشمک میزنه لامپ هواپیمای باباست.
داداشی: مامان! میدونی من چنتا بابا رو دوست دارم؟ چقدر دلم براش تنگ شده؟
مامان: بله میدونم. ولی پسرم شما بزرگ تری میری کلاس هفتم آجی ستاره تازه ۵ سالش شده، بعدشم وقتی بابا نیست شما مرد خونه ای....
آجی ستاره: بیب بیب برین کنار هواپیمامو میخوام اینجا پارک کنم.
داداشی: آجی ستاره اول سلام، بعدشم این هواپیماس، ماشین نیست، هواپیما فرود میاد، ماشین پارک میشه.
آجی ستاره: مامان! ببین داداشی داره به هواپیمام چیز میگه.... منم به کفش گردن دراز چیز میگم ناراحت بشی
داداشی: هههههه( باصدای بلند میخنده) اینو باش اونا کفش واقعی بابان، هروقت دلم برا بابا تنگ میشه به کفشاش نگاه می کنم بغلشون می گیرم خاکشو پاک می کنم باهاش درباره بابا حرف میزنم تا یه خورده حالم بهتر بشه، من که با اسباب بازی، بازی نمی کنم مثل تو....
آجی ستاره: اینم هواپیمای باباس خودش برام خریده، کفشای گردن دراز که هواپیمای بابا نیس...
مامان: آقاسعید پسر زرنگم ستاره خانم دختر قشنگم کفشای گردن دراز بابا و هواپیمای بابا ناراحت میشن اگه شما باهم مهربون حرف نزنیدا.....
آجی ستاره: هواپیما رو روی زمین رها می کنه بدو بدو میره کفشای گردن دراز بابا رو از قفسه جاکفشی در میاره میده تو دست داداشی و دستاشو حلقه میزنه دور گردن داداشی و می بوستش و با صدای بلند میگه مامان مامان مامانی الان بابایی خوشحال شد از ستاره طلایی بابا؟
داداشی سعید: قربونت برم آجی کوچولوی من، بوووس منم یه عالمه دوستت دارم.
مامان: چه بچه های نازنینی کاش بابا اینجا بود می دید چقدر باهم مهربونید.
الان خوشحال باشید چون یه نفر داره می بینه شما دوتا باهمدیگه مهربونید و به بابا خبرمیده...
داداشی و آجی: مامان اون کیه؟ دوست باباس؟
مامان: با لبخند! بله دسته گلای من ایشون دوست باباست، مهربونتر از باباس، همیشه پیش ماست، مراقب ماست....
داداشی: مامان من فهمیدم کیه....
آجی ستاره: مامان منم فهمیدم؟
داداشی: آجی رو محکم بغل می کنه و میگه: آجی ایشون امام زمان هستش... الان فهمیدی آجی خوشگلم؟!
آجی ستاره: کفش گردن دراز بابا بهت گفت؟
مامان و داداشی: به ستاره کوچولو لبخند زدن و گفتن بریم پشت بام بخوابیم... بابا وقتی میخواست پرواز کنه بره پیش خدا گفت امام زمان دوست خوبه منه و همیشه پیش شماست...
😍🌷👩🚀🌷😍
😊 عزیزان همراه کانال می تونید با حذف و اضافه و ویرایش دادن به متن بالا ، برای اجرای یه نمایش زیبا ازش استفاده کنید.
👌 شخصیتاش رو هم می تونید بصورت نقاشی روی کاغذ بکشید و با چسب و سیخ چوبی روی مقوا بچسبونید و خودتون پشت میز استتار بشید و بجای نقش آفرینان دیالوگ ها رو بگید......
☺️به همین سادگی...
🌷31شهریور تا 6 مهرماه هفته دفاع مقدس و یاد شهداء را گرامی میداریم.
✅ مهدکودک و پیش دبستانی گلبرگ را به بستگان و دوستان معرفی کنید.
🦋 لینک کانال گلبرگ در پیامرسان ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🇮🇷🇮🇷🇮🇷