🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نمایشنامه_کودکانه_غدیر
عنوان: #بزرگترین_عید
#براساس_خطبه_غدیر
#نقش_آفرینان
#راوی
#پروانه
#زنبور عسل
#برکه غدیر خم
#انبوه آدمک با مقوا
#جایگاه بلند برای شخصیت پیامبر و امام به حالت دست در دست بالا گرفته شده
#اجرای_نمایشنامه👇👇
راوی: یه پروانه رنگارنگ و یه زنبور طلایی باهمدیگه دوست بودن.
اونها تصمیم گرفتن باهمدیگه برن سفر
زنبور طلایی گفت
زنبور طلایی: وزززززز من یه برکه سراغ دارم عالیه، موافقی بریم کنار برکه؟
راوی: بچه های عزیزم ! پروانه نمی دونست برکه چجور جاییه، ولی چون به حرف زنبور طلایی اعتماد داشت، گفت
پروانه رنگارنگ: بله موافقم دوست خوبم بریم. حتما اونجا به هردوتامون خوش می گذره.
راوی: بله بچه های خوبم! پروانه و زنبور طلایی ساک شون رو بستن و راهی سفر شدن.....
اونها بال زدن رفتن و رفتن و رفتن تا نزدیکای برکه رسیدن، پروانه رنگارنگ به دوستش گفت
پروانه: من خیلی خسته شدم میخوام یه خورده استراحت کنم بعدش بریم
راوی: زنبور طلایی با صدای بلند و با خوشحالی گفت
زنبور طلایی: وزززززز آخ جووووون من دارم چشمک زدن برکه رو می بینم ناراحت نباش نشین دوست نازنینم داریم می رسیم کنار برکه
راوی: پروانه رنگارنگ به دوستش گفت
پروانه: زنبوری جونم با عسل شیرینت میدونم هر حرفی که بزنی درسته، میدونم راستگو هستی و همیشه کارای خوب می کنی باشه بریم.....
راوی: پروانه بالهای قشنگش رو بهم زد و شاخک هاشو با خوشحالی تکون داد ....
اونها کمی بال زدن تا رسیدن کنار برکه
ولی خیلی متعجب شدن، پروانه کوچولوی رنگارنگ چی می دید این همه آدم،،،، از دوستش پرسید
پروانه: اسم این همه آدم برکه است؟ ما اومدیم پیش آدما، قراره با آدما خوش بگذرونیم؟
روای: بله بچه های زرنگم! یه عالمه آدم اونجا بود ولی اسم هیچ کدوما برکه نبود، زنبور طلایی به دوستش گفت
زنبور طلایی: نه دوست خوبم این آدما اسمشون برکه نیست، نمی دونم اینا اینجا چیکار می کنن، برکه یه چاله بزرگ پراز آبه اون جلو جلوها، جلوی همه این آدماس، آبش خیلی خوشمزه است، من ۵ بار اومدم کنار برکه، باید بال بزنیم بریم جلو تا برسیم کنار برکه، هم آب بخوریم هم من به دوستم برکه معرفیت کنم.
راوی: بله بچه ها! پروانه شاخکش رو تکون داد و همراه دوستش بال زدن بال زدن و بال زدن رفتن و رفتن تا رسیدن اون جلو جلوها، اونا کنار برکه نشستن و سلام کردن زنبور طلایی به برکه گفت
زنبور: دوست خوبم میخوام دوستم رو بهت معرفی کنم، دوستم اسمش پروانه است فامیلیش رنگارنگه
راوی: برکه خیلی خوشحال بود اون به زنبور طلایی گفت
برکه: دست و روتونو بشورید هرچقدر دوست دارید آب بخورید تو قمقمه تون آب بکنید امروز روز جشنه....
راوی: برکه اینا رو گفت و دستشو گذاشت تو دست پروانه رنگارنگ و گفت
برکه: اسم منم برکه است، فامیلیم غدیر خم ولی همه صدام میزنن غدیر خم، امروز روز جشنه تو هم مثل من خوشحالی، داری می خندی چه بالهای قشنگی داری خوش اومدی کنارم
راوی: بله دوستای خوبم! پروانه خیلی خوشحال بود چون الان دوتا دوست خوب داشت طلایی و غدیر خم.... پروانه از زنبور طلایی پرسید کنار برکه همیشه اینجوری شلوغه؟
زنبور طلایی گفت
زنبور طلایی: نه!
راوی: در همین وقت برکه جواب داد
برکه: برید جلو برید پر بزنید روی سر آدما، جشن بگیرید خوشحال باشید امروز پیامبر مهربون از طرف خداجون امام میده برامون.....
راوی: بله عزیزانم! پروانه رنگارنگ و زنبور طلایی به حرف دوستشون برکه غدیرخم گوش کردن و پرزدن و پر پریدن
خدای خوب و دانا!
اونا چی دیدن، ندیده بودن تا حالا، پیامبرمهربون دست امام علی رو گرفته بودش بالا داشت بلند می گفت:
به همه آدما!
آی آدمای باصفا خوش اخلاق و اهل وفا، امام اول شما، مولا و سرور شما، دوست همه ی: بچه هاو جوونا و پیراس، هرکی منو دوست داره حرف منو قبول داره بعد از من به حرفای علی حرف امام اولی خوب و سریع گوش بده
دوستای علی دوستای منن
دشمناشو دوست ندارم.
عید امامت علی، عید عبادت خداست، عید همه آدم خوباس
پروانه و زنبور طلا بال زدن و بال زدن دور سر پیامبر و امام علی چرخیدن
زنبور طلا شاد شاد پروانه داشت گوش میداد پیامبر مهربانی با صدای خوش زبانی بازم بلند صدا زد و ندا داد: آی مردم باصفا مهربون و باوفا یازده تا فرزند علی بعد از امام اولی همه امامای شمان به حرفاشون گوش بدین با کارهای خوب تون دلهاشونو شاد کنید.....
آی مردما مهربونا امام آخر شما مهدی صاحب الزمان فرزند پاک علی غایب میشه از چشماتون آی مردما مهربونا با کارهای خوب تون دلش رو خوشحال کنید برای روز ظهورش همه باهم دعاکنید...
🍃🌻🌈😍📚😍🌈🌻🍃
ویژه برنامه #مهدوی اختصاصی چهارشنبه ها #نمایشنامه_مهدوی
هفته #سوم_آبانماه 98/8/22
#قصه_شنبه_ همین_هفته بصورت #نمایشنامه_مهدوی اجرا شد.
#نقش_آفرینان: مهسا، عروسکش، مامان مهسا، راوی
✅ نمایشنامه#عروسک_خوش_اخلاق
بنام خدای مهربون، خدای دانا و توانا
مهسا کوچولو یه عروسک جدید خریده بود.
اون هر وقت دکمه ی روی شکم عروسکش رو فشار می داد می گفت :" من به به می خوام"
بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .
عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد.
مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش خوشحال بود.
اما یواش یواش عروسک مهسا یه شکل دیگه شد .
یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.
مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد.
یه بار دیگه که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!
مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خواست بخوره.
می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم ...
مهسا خیلی ناراحت شده بود.
عروسکشو بغل کرد و برد دکتر .
آقای دکتر از مهسا پرسید عروسکتون چی شده؟ برای چی آوردینش دکتر؟
مهسا گفت عروسکم مریض شده!
دکتر، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت از کسی مریضی بهانه گیری گرفته.
شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته.
مهسا به دکتر نگاه کرد و هیچی نگفت.
بعد دکتر گفت دوای عروسک شما اینه که دیگه کسی توی خونه بهانه نگیره.
همه خوش اخلاق و مهربون باشن تا عروسکتون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاقی بشه.
مهسا برگشت خونه و سعی کرد خودش عروسکشو درمان کنه.
شب که نشست سر سفره ی شام عروسکش رو هم کنار خودش گذاشت تا عروسکش کارهای مهسا رو ببینه و یاد بگیره.
مامان یه بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد.
بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به مامان کمک کرد.
عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از مهسا یاد می گرفت.
بعد از چند روز که دیگه مهسا توی خونه بهانه گیری نمی کرد، عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربون شد.
اون بازم وقتی مهسا دکمه شکمشو فشار می داد می گفت: من به به می خوام.
مهسا با خوشحالی شیشه ی شیرش رو بهش می داد.
عروسکش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بغل مهسا آروم آروم به خواب می رفت.
راوی: بله بچه های زرنگم! مهسا هم مثل همه شما خوش اخلاقه، اون میدونه امام زمان دوست بچه های خوش اخلاق هستن....
🍃🌻😍🌈📚🌈😍🌻🍃
-----~~🍃🌻🍃~~----
با ما همراه باشید
❤️@mahde_mahdavi_goolbargh65118
-----~~🍃🌻🍃~~-----
🍃🌻🌈😍📚😍🌈🌻🍃
ویژه برنامه #مهدوی اختصاصی چهارشنبه ها #نمایشنامه_مهدوی
هفته #دوم_آذرماه 98/9/13
عنوان #نمایشنامه: #زائر_کوچولو
(تلفیقی: مهدوی - مناسبت مذهبی و ملی" ولادت امام عسکری و روز جهانی معلولین" )
✅ #نقش_آفرینان: ☘راوی، 👨⚕سعید، 👴پدر سعید، 🙎♂ماجد، 🕊کبوترحرم، 🌹عموخادم
☘ راوی: سعید با پدرش روبروی ضریح وایسادن. سعید خیلی مهربون و خوش اخلاق بود.
اونا دستشونو گذاشتن روی سینه و گفتن: ....
👨👦سعید و باباش: السلام علیک یا امام حسن عسکری...
☘ راوی: سعید حرم رو خیلی دوست داشت اون با خوشحالی، از باباش پرسید: ...
👨⚕سعید: بابا! امام حسن عسکری پدر امام زمان هست؟
☘ راوی: هنوز بابای سعید گفت: ...
👴 بابا: بله پسرزرنگم!
☘ روای: همین وقت، یک پسر خوب اومد جلو. اسمش ماجد بود. به سعید سلام کرد و پرسید:
🙎♂ماجد: روی صندلی رفتی؟ پیر شده بودی پاهات یوجع می کنه؟ من ببرم پدربزرگم صندلی بده.
☘ راوی: سعید که عربی بلد نبود، حرف ماجد رو درست متوجه نشد. خادم حرم کنار دیوار وایساده بود.
اومد جلو با زبان عربی از ماجد پرسید:
🌹خادم حرم: سلام پسرگلم! چی میخوای؟
🙎♂ ماجد: ویلچر رو میخوام برای پدربزرگم ببرم اون پیر شده پاهاش درد می کنه نمی تونه بیاد حرم. چرا این پسر اسباب بازی کرده ویلچر رو مگه اون پیرشده.
☘ راوی: عمو خادم لبخند زد. دست ماجد رو گرفت رفت پیش سعید. اون گفت:
🌹 عمو خادم: سعید با پدرش از ایران اومده برای زیارت، اون مهمون ماست.
نمی تونه راه بره. ویلچر پای سعیدِ.
☘ راوی: ماجد دست چپش رو گذاشت روی پای سعید و دست راستش رو سمت حرم بالا گرفت و گفت:
🙍♂ماجد: اللهم عجل لولیک الفرج. پدربزرگم همیشه میگه وقتی امام زمان ظهور بکنه، بیماری صعب العلاج خوب میشه. همه سالم و خوشحالن.
☘راوی: ماجد اینو گفت بلند شد سعید رو در آغوش گرفت با صدای بلند گفت:
🙍♂ماجد: دوستت دارم دوستم.
منو ببخش که صبر نکردم.
میخواستم پات رو از تو بگیرم و ببرم برا پدربزرگم.
☘ راوی: سعید که عربی بلد نبود! ولی عمو خادم فارسی بلد بود.
اون حرفای ماجد رو برای سعید و باباش تعریف کرد.
دست ماجد رو گذاشت توی دست سعید.
🙍♂👨⚕💞اونا دوباره همدیگه رو بوسیدن.
🕊🕊 کبوتر حرم زائر کوچولو و دوستش ماجد رو نگاه می کرد. از روی چلچراغ اومد پایین روی دسته ویلچر سعید نشست. اون گفت:
🕊 کبوتر حرم: بق بق بقو منم با شما دوستم. دوست صمیمی🕊🕊🕊
🍃🌻😍🌈📚🌈😍🌻🍃
✅ نکته: مهد کودک تا دبیرستان دور دوم امروز چهارشنبه 98/9/13 در شهر قم تعطیل اعلام شده، از والدین گرامی مهد و پیش دبستان مهدوی گلبرگ تمنا داریم این نمایشنامه رو امشب ( در شب میلاد امام حسن عسکری علیه السلام وقت بزارن برای نوآموز دلبندمون اجرا کنند بعنوان عیدی) 🙏💐
-----~~🍃🌻🍃~~----
با ما همراه باشید
❤️@mahde_mahdavi_goolbargh65118
-----~~🍃🌻🍃~~-----
🍃🌻🌈😍📚😍🌈🌻🍃
ویژه برنامه #مهدوی اختصاصی چهارشنبه ها #نمایشنامه_مهدوی
هفته #آخر_آذرماه 98/9/27
عنوان #مهمانان_جشن
(تلفیقی: #مهدوی - ویژگی اخلاقی_اجتماعی_وظیفه منتظران ظهور #صبر )
✅ #نقش_آفرینان: ☘ کدو ( خاله ملیکا)، 🍎، 🍊، 🍋، 🍉، عدس، قابلمه، سماور، قوری، عطر، سجاده، مهر، تسبیح، چادر گل گلی، عبا، ظرف میوه ...
😍 #شرح_نمایشنامه
نوآموزا در نقش های( نقش آفرینان) قرار گرفتند و قطار تشکیل دادن یکی یکی وارد مهمونی شدن، همه جمع شدن و صبر کردن تا بقیه مهمونا هم از راه برسن
کدوی زرنگ جلوی در به همه خوش آمد می گفت و ازشون سوال می پرسید، آخه کدوی زرنگ خیلی کنجکاوه دلش میخواست یه عالمه همه چیزا رو درباره یلدا بدونه...
همه ی مهمونای یلدا مهربون هستن اونا جواب کدوی زرنگ رو خوب و درست دادن.... الانم همه ی مهمونا صبر کردن تا شنبه جشن شروع بشه...
#نمایشنامه ی امروز کاملا خلاقانه و بدون تمرین قبلی اجرا شد توسط نوآموزای زرنگمون👌😘
خاله ملیکا و خاله نرگس سپاسگزاریم🌹
در ادامه ان شاالله نوسان اینترنت اجازه بده گلچین فیلم ضبط شده #نمایشنامه خلاق امروز رو به اشتراک میزاریم☺️
#لوازم مورد نیاز برپایی #آداب ملی #یلدا رو #والدین محترم تهیه کردند.
بخشی از این ملزومات امروز به مهد تحویل داده شد، بخش دیگر ان شاالله شنبه تحویل داده میشه. سپاس فراوان از مشارکت صمیمانه خانواده های گرامی مهد و پیش دبستان مهدوی گلبرگ 💐
🍃🌻😍🌈📚🌈😍🌻🍃
-----~~🍃🌻🍃~~----
با ما همراه باشید
❤️@mahde_mahdavi_goolbargh65118
-----~~🍃🌻🍃~~-----
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✅ ویژه برنامه #مهدوی اختصاصی چهارشنبه ها:
#نمایشنامه_مذهبی_مهدوی
عنوان #نمایشنامه: #زائر_کوچولو
✅ #نقش_آفرینان:
👳♂راوی، 👨⚕سعید، 👴پدر سعید،
🙎♂نبراس، 🕊کبوترحرم، 🌹عموخادم
👳♂ راوی: سعید با پدرش روبروی ضریح وایسادن.
اونا دستشونو گذاشتن روی سینه و گفتن: ....
👨👦سعید و باباش: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین...
👳♂ راوی: سعید امام حسین رو خیلی دوست داشت اون با خوشحالی، از باباش پرسید: ...
👨⚕سعید: بابا! امام زمان مثل ما میان کربلا زیارت؟
👳♂ راوی: بابا سری تکون داد و جواب: ...
👴 بابا: بله پسرخوبم! امام زمان یه عالمه جدشون رو دوست دارن و مرتب میان زیارت...
👳♂روای: بابا و سعید داشتن باهم حرف میزدن، یک پسر خوب اومد جلو.
اون اسمش نبراس بود.
نبراس به سعید و باباش سلام کرد و پرسید:
🙎♂نبراس: روی صندلی رفتی؟ پیر شده بودی؟ پاهات یوجعهِ؟ بده من ببرم پدربزرگم صندلی بیارم؟
👳♂ راوی: سعید که عربی بلد نبود، حرف نبراس رو درست متوجه نشد.
عمو خادم به دیوار تکیه داده بود.
اون هم زبان عربی بلد بود هم فارسی.
اومد جلو لبخند زد و از نبراس پرسید:
🌹خادم حرم: سلام پسرزرنگم! میخوای ویلچر رو ببری، پدربزرگت رو برای زیارت بیاری؟
🙎♂ نبراس: سلام کرد. سرتکون داد. نعم. ویلچر رو میخوام برای پدربزرگم ببرم اون پیر شده پاهاش درد می کنه نمی تونه بیاد حرم.
چرا این پسر ویلچر رو اسباب بازی درست کرده برا خودش؟
مگه اون پیرشده؟
👳♂ راوی: عمو خادم لبخند زد.
دست نبراس رو گرفت رفت پیش سعید. اون گفت: ...
🌹 عمو خادم: سعید با پدرش از ایران برای زیارت اومدن. اونا مهمون ما هستن.
سعید نمی تونه راه بره. پاهاش درد می کنه... ویلچر پای سعیدِ...
👳♂ راوی: نبراس دوتا دستای سعید رو گرفت توی دستش، اونا رو سمت ضریح بالا برد و گفت:
🙍♂نبراس: اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم اشفع هذا المریض بحق الحسین...
اون دست چپش رو روی پاهای سعید کشید و با زبان عربی گفت: پدربزرگم همیشه میگه وقتی امام زمان ظهور بکنه، بیماری صعب العلاج خوب میشه. بیمار سالم و خوشحال میشه.
👳♂راوی: نبراس بعد از دعا، سعید رو در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت:
🙍♂نبراس: دوستت دارم دوست من.
منو ببخش که صبر نکردم.
میخواستم پات رو از تو بگیرم و ببرم برا پدربزرگم.
👳♂ راوی: عمو خادم همه حرفای نبراس رو برا سعید و باباش ترجمه کرد...
همه با هم لبخند زدن و به ضریح نگاه کردن و یکصدا گفتن: الهی آمین
🙍♂👨⚕💞 اونا دوباره همدیگه رو در آغوش کشیدن و بوسیدن.
🕊🕊 کبوتر حرم زائر کوچولو و دوستش نبراس رو نگاه می کرد.
اون از روی چلچراغ اومد پایین روی دسته ویلچر سعید نشست. با صدای قشنگش گفت:
🕊 کبوتر حرم: بق بق بقو منم با شما دوستم. دوست صمیمییییی🕊🕊🕊
کرونا تموم شده، الحمدلله
✅ نکته: عزیزان می تونید ماکت نقش آفرینان نمایشنامه رو با مقوا یا کاغذ بصورت اوریگامی یا کاردستی آماده کنید برای اجرا 👌
-----~~🍃🌻🍃~~----
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
-----~~🍃🌻🍃~~-----
🌟🌟🌟🌟🌟
✅ برنامه چهارشنبه ها: #نمایشنامه
#عنوان_نمایشنامه_پدر_یتیمان
#نقش_آفرینان: 📝 راوی، 👦 کودک یتیم، 💚 پیامبر مهربان، 💖 حضرت زهرا سلام الله، بچه های حضرت زهرا سلام الله💕
📝: پیامبر مهربانی💚 حضرت محمد صلی الله علیه و آله از کوچه عبور میکردن....
یک پسر👦 کوچولو کنار دیوار زانوهاشو بغل کرده بود داشت کریه می کرد....
پیامبر مهربان رفتن جلو، به پسر کوچولو سلام کردن و گفتن: ....
💚: چی شده پسرخوب؟ چرا گریه می کنی؟
👦😭😔: بچه ها با من بازی نمی کنن...
اونا به من میگن تو بابا نداری....
آدم بدا توی جنگ بابای منو کشتن...
من من من بابا ندارم 😭😭😭😭😭
💚 : از امروز هر کسی باهات بازی نکرد و گفت تو بابا نداری، بهش بگو بابای من پیامبر مهربانه... خواهر من دختر پیامبر مهربانه...
پاشو پسر خوبم... این که گریه نداره....
📝 : پیامبر مهربان پسر کوچولو رو بغل کردن...
اونا رفتن خونه دختر پیامبرمهربان...
حضرت زهرا سلام الله وقتی باباشو دید خییییلییی خوشحال شد زوده زود سلام کرد....
💚: علیک سلام دخترعزیزم! ببین امروز یه پسر خوب یه برادر مهربون برای شما آوردم....
📝 حضرت زهرا سلام الله، با لبخند و شادی به پسر کوچولو خوش آمد گفتن...
اونو فرستادن حمام...
لباس تمیز بهش دادن...
پسر کوچولو خیلی خوشحال شد...
اون هر روز با بچه های حضرت زهرا سلام الله یه عالمه بازی میکرد....
باهاشون خوراکیای خوشمزه میخورد...
💕 امام حسن و امام حسین علیه السلام با پسرکوچولوی قصه ما دوست شدن..
📝: پسر👦 کوچولو با خنده😂 و با شادی😍 میرفت توی کوچه
👇👇 ادامه نمایشنامه👇👇
🍃🌻🌈😍🎭😍🌈🌻🍃
✅ برنامه #چهارشنبه_ها_نمایشنامه
✅عنوان نمایشنامه: عروسک خوش اخلاق
🌟 #نقش_آفرینان: 🎤راوی، 👨⚕آقای دکتر، 👧مهسا، 🐥عروسکش، 🧕مامان مهسا...
🎤راوی: بنام خدای مهربون، خدای دانا و توانا
👧 مهسا کوچولو یه 🐥عروسک جدید خریده بود.
اون هر وقت دکمه ی روی شکم عروسکش رو فشار می داد...
🐥می گفت: "من به به می خوام"
بعد 👧مهسا یه 🍼شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد.
🐥عروسک شیرشو می خورد و با لبخند از 👧مهسا تشکر می کرد.
👧مهسا چند روز با خوشحالی با 🐥عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش خوشحال بود.
اما یواش یواش 🐥عروسک 👧مهسا یه شکل دیگه شد.
یه روز صبح وقتی 👧مهسا دکمه ی 🐥عروسکشو زد...
🐥 عروسکش حرف نزد و اخم کرد.
👧مهسا دوباره دکمشو زد....
ولی بازم 🐥عروسکش حرف نزد.
یه بار دیگه که 👧مهسا می خواست دکمه ی 🐥عروسکشو بزنه 🐥 جیغ زد!
👧مهسا می خواست 🍼شیشه ی شیرشو بهش بده اما 🐥دلش نمی خواست بخوره.
می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم ...
👧مهسا خیلی ناراحت شده بود.
🐥بغل کرد و برد آقای👨⚕ دکتر...
👨⚕دکتر : مهسا خانم عروسکتون چش شده؟
برای چی آوردینش دکتر؟
👧: عروسکم مریض شده!
🎤 : آقای👨⚕ عروسک 👧رو معاینه کرد و گفت:
👨⚕: 🐥تون از کسی مریضی بهانه گیری گرفته.
شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و 🐥 شما ازش یاد گرفته.
🎤: 👧 کوچولو به آقای 👨⚕ نگاه کرد و هیچی نگفت.
آقای دکتر گفت: ....
👨⚕: دوای 🐥 شما اینه که دیگه کسی توی خونه بهانه نگیره.
همه خوش اخلاق و مهربون باشن تا 🐥تون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاق بشه.
👧 برگشت خونه و سعی کرد خودش 🐥شو درمان کنه.
شب که نشست سر سفره ی شام 🐥ش رو هم کنار خودش گذاشت تا 🐥ش کارهای 👧 رو ببینه و یاد بگیره.
🧕 یه بشقاب غذا برای 👧کشید.
👧 از 🧕 تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد.
بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به 🧕 کمک کرد.
🐥👧هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از 👧یاد می گرفت.
بعد از چند روز که دیگه 👧 توی خونه بهانه گیری نمی کرد، 🐥 دوباره خوش اخلاق و مهربون شد.
اون بازم وقتی 👧دکمه شکمشو فشار می داد می گفت: من به به می خوام.
👧 با خوشحالی 🍼شیرش رو بهش می داد.
🐥ش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بغل 👧 آروم آروم به خواب می رفت.
🎤: بله بچه های زرنگم! 👧هم مثل همه شما خوش اخلاقه، اون میدونه امام زمان علیه السلام دوست بچه های خوش اخلاق هستن....
-----~~🍃🌻🍃~~----
🆔@mahde_mahdavi_goolbargh65118
-----~~🍃🌻🍃~~-----
💠 لینک کانال گلبرگ ۶۵۱۱۸
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🏴🥀🥀🥀🌷🌷🌷🌷🌷🥀🥀🥀🏴
💠 #چهارشنبه_ها_نمایشنامه_داریم
#عنوان_نمایشنامه: آرزوی سبز قشنگ
✅ تلفیقی: فاطمیه، سالگرد شهادت سردار دلها با رویکرد مهدوی
#نقش_آفرینان: ✍راوی،،،
دوتا ماشین( 🚚 نارنجی و 🚛 سبزقشنگ)،
🕊کبوتر( بق بقو)، 🦋پروانه رنگارنگ،
🌦 خورشید پشت ابر، 🌟 ستاره
✍: دوتا ماشین بزرگ 🚛🚚باهم دوست بودن.
اونا هنوز توی کارخونه زندگی می کردن.
یه روز با همدیگه از آرزوهاشون حرف زدن...
🚚: من دلم میخواد یه عالمه مسافرت برم...
همیشه نو بمونم... پولدار بشم
🚛: منم دوست دارم یه عالمه مسافرت برم...
معروف بشم... همه ماشینا منو بشناسن...
🕊: الهی به آرزوهای قشنگ تون برسید....
✍: اونا 🚛🚚 باهم یه عالمه مسافرت رفتن...
پولدار شدن... نو موندن... 🕊 باهاشون دوست شد...
یه روز جمعه 🚛🚚 نمازشونو خوندن و خوابیدن....
🕊: بق بق بقو، دوستای من بیدارشید...
🚚: امروز تعطیله میخوام بخوابم...
🕊: بیدارشید... خبر مهم دارم...
🚛: چیشده، چرا داد و فریاد می کنی بق بق بقو
🕊: دارن ماشین خوب انتخاب می کنن، میخوان شهید🌷 بیارن...
🚛: چی؟😳😍.. چی گفتی؟ از کجا،،، با کدوم ماشین؟؟؟❓❓❓
🚚: سروصدا نکنید، امروز جمعس، من میخوام استراحت کنم، خوابم میاد....
🕊: هیس،،، یواش نارنجی بیدار میشه،،، اگه میخوای زودی آماده شو توی راه بهت میگم...
🚛: چشم 🙏😍🤩
✍: بق بقو🕊 و دوستش 🚛 آماده شدن و راه افتادن...
🕊: سبزقشنگ، من همیشه دعا کردم به آرزوت برسی،،،، الانم دعا می کنم انتخاب بشی،،،، بری شهید بیاری،،،، وای خداجونم رسیدیم پیش همه ماشینا،،،،
🚛: خداجونم😍😳،،، خدای مهربونم،،،، چقدر ماشین اینجاس،،،، کدوم ماشین انتخاب میشه،،،،
✍: همه ماشین به همدیگه نگاه می کردن، یکی می گفت صبح جمعه هم باید کار کنیم،،، اون یکی گفت من همیشه شهید آوردم،،، 🚛 سرشو پایین انداخت آه کشید،،، 🕊 چرخی زد و با خوشحالی برگشت پیش 🚛،،،،
🕊: سبز قشنگ،،، سبز قشنگ🚛،،،، اون جلو،،، آقاهه داره درباره تو حرف میزنه،،،،
✍: هنوز صحبت 🕊 بق بقو تموم نشده بود،،،،
بلندگو با صدای بلند گفت📣📣📣: ماشین بزرگ،،، همون که بالا سرش بق بقو پرواز
می کنه،،،، اون ماشین میره #سردار_دلها_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی رو میاره،،،،
ماشینا همه بوق زدن،،،، به 🚛سبز قشنگ تبریک گفتن،،،،
🚛: خدایا شکرت،،،، دوستای خوبم ممنونم،،،
آقای مهربون،،،، بق بقو جونم 🕊متشکرم،،،،
🕊: من چقدر خوشحالم،،،، بالاخره دوستم به آرزوش رسید،،،، سبز قشنگ 🚛 تو داری میری یه شهید بزرگ بیاری،،،، معروف میشی،،،،، همه آدما،،،، توی همه شهرا،،،،، منتظرن تو برسی به شهرشون،،،، ببین این 🦋 رنگارنگ از کربلا با شهید اومده،،، میخواد با ما همسفر بشه،،،،
🦋 رنگارنگ: سلام 🚛 قشنگ،،،، بله من میخوام با مداد صلوات، دعا و آرزوی مردم همه شهرها رو،،،روی بال هام بنویسم،،،،
🚛 : منم میخوام توی این سفر،،،، با سردار دلها حرف بزنم،،،، شهید بزرگ و مهربون،،،، به حضرت فاطمه بگید من ماشین خوبیم،،،، کارای خوب می کنم،،،، همیشه یار امام زمان می مونم،،،،
✍: بله بچه های باهوشم! هوا سرد بود،،،، خورشید 🌦 پشت ابر بود،،،،
🦋 و 🕊 و 🚛 با تابوت شهید،،،، چند روز🌦و چند شب🌟،،، از همه شهرهای کشور عزیزمون عبور کردن،،،،
بعد از چند روز سفر،،،، شب موقعی که 🌟 توی آسمون اونها رو نگاه میکرد،،،، به شهر کرمان رسیدن،،،،،
🦋 و 🕊 و همه مردم برای 🚛 دعا کردن....
—---~~🍃🌻🍃~~----
🆔@mahde_mahdavi_goolbargh65118
—---~~🍃🌻🍃~~---—
💠 لینک کانال گلبرگ ۶۵۱۱۸
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
💥💥#نمایشنامه_عیدقربان
😋 #عنوان: #میهمانی
😎#نقش_آفرینان: ✍راوی،👦سیدمحمد،🐐قندی🧔 بابا و 👴 پدربزرگ
✍: سیدمحمد با پدر و مادر مهربونش توی شهر شیراز زندگی میکرد.
اون همیشه همراه برادربزرگترش میرفت خونه پدربزرگ اینا #مهمونی
پدربزرگ یه عالمه گوسفند و بز داشت. آخه شغل پدربزرگ دامداری بود.
پدربزرگ هرسال عید قربان یک گوسفند بزرگ قربانی میکرد.
سید محمد همراه بابا و داداشی گوشت گوسفند نذری رو به همسایه ها میداد.
امسال هم مثل هرسال عید قربان رسیده بود.
اما یه اتفاق جدید افتاده بود. 😍
قندی( بزغاله کوچولو) از اتاقش اومده بود بیرون... اون توی حیاط با صدای بلند می گفت:
🐐: بع بع، بع بع، بع بع
👦: قندی رو بغل کرد، روی پله های حیاط نشست. ازش پرسید: چیه؟ چیشده قندی؟ بزغاله کوچولوی من...
🐐: بع بع بع بع،،،، منم دلم میخواد روز عید قربانی بشم... نذری بشم... برم خونه همسایه ها... بچه هاشونو خوشحال کنم....
✍: بله سید محمد و قندی بلند بلند داشتن حرف میزدن،،،،، صداشونو پدربزرگ و بابا شنیدن،،،، از اون سمت حیاط خندیدن و گفتن:
🧔👴: سید محمد! امروز با قندی باهمدیگه میریم گوشت نذری رو به همسایه ها میدیم. اینطوری قندی هم توی نذری دادن کمک می کنه و شاد میشه😎
👦🐐: همدیگه رو بوسیدن و لباسای نو پوشیدن رفتن در خونه همه همسایه ها گوشت نذری دادن....
✍: بله بچه های زرنگم! خانواده سیدمحمد با این کار خوب شون هر سال خدا رو خوشحال می کنن. امام زمان علیه السلام هم هر سال براشون یه عالمه دعاهای قشنگ می کنن😍🤲💐
💟 آیدی کانال👇
@mahde_mahdavi_goolbargh65118
🐐🐐🐐🐐🐐
🇵🇸گلبرگ ۱۳۹۷🇮🇷
💥💥#نمایشنامه_عیدقربان 😋 #عنوان: #میهمانی 😎#نقش_آفرینان: ✍راوی،👦سیدمحمد،🐐قندی🧔 بابا و 👴 پدربزرگ ✍:
🌈🌈 #نمایشنامه_عیدبزرگ_غدیر
💖😍 #عنوان: #عیدسیدا
🎭 #نقش_آفرینان: راوی✍،، 👦 سیدمحمد؛، 🐐قندی،، ببعی،،🐑،،، هاپو🐕،،، پیشی🐈،،، خاله کفشدوزک🐞،،، زنبوری 🐝،،، پروانه🦋 خانم،،، 🐬 دلفین زرنگ،،،،
✍: روز عید غدیر شد.😍💖😍
خانواده سیدمحمد خونه شونو تزیین کردن.🇮🇷🎉🎊🎈🎀🎉🎊
یه عالمه خوراکی خوشمزه برای پذیرایی بسته بندی کردن. 🍏🍌🍑🍒🍓🎂🍰🍭🍫🍬
پول( اسکناس) نو هم اون همه کنار خوراکیا توی پاکت فریزر گذاشتن 💶
👚👕👖 لباس نو پوشیدن عطر خوشبو زدن،،،
همه آماده جشن شدن😎😎
اما خب کروناس😱😱❌ مهمونا چجوری بیان #عیددیدنی🤔🤕 آخ جووون ماسک بزنن😷😷
خوراکیا بسته بندیه، پول نو هم توی پاکته😎😍
هرسال یه عالمه زیاد مهمون میومد خونه سید محمد اینا.
امسال چون کروناس، مهمونا کمتر اومدن،،،😔😔😔
سید محمد دوست نداشت مهمون کم بیاد... توی فکر فرو رفت🤔... بعد از چند دقیقه با صدای بلند گفت:.... خودشه🤩😎
👦: آخ جوووون با داداشی دوتایی میریم در خونه همسایه ها بهشون عیدی میدم...
✍: سید محمد از باباش اجازه گرفت با دادشی رفت در خونه همسایه ها بهشون عیدی بده...
اون به همسایه های کوچه پایین و بالا و کوچه روبرو هم عیدی داد.
کارشون تموم شد،،، با داداشی برگشتن خونه...
داشتن استراحت میکردن.... صدای زنگ در خونه اومد...
👦 : کیه؟ آخ جووووون، اومدم، اومدم قندی...
🐐: بع بع سلام سیدجان! عيدت مبارررررررک...
👦: سلام بز کوچولوی من! قندی جونم عيدت مبارک بیا توی حیاط یه عالمه خوراکی و عیدی دارم برات...
🐐: بع بع همینجا خوبه،،، بده ببرم،،،، پشت سرم نگاه کن همه دوستام آوردم #عیدسیدا خوش بگذرونن
👦: وای خداجونم! ببعی و خاله کفشدوزک و پیشی و هاپو و... ببین چخبره پسر😍👏👏👏
🐈🐕: واق واق واق سلام سیدمحمد....
عيدت مبارک پسر،،،
ببخشید ما نمی تونیم بیاییم خونتون،،،
آخه هم #کروناس،،،
هم #اماما گفتن #پیشی و #هاپو #نرن #خونه #آدما
واق واق واق من و پیشی #همیشه_حرف_اماما رو #گوش میدیم،،، میو میو هاپو راست میگه همینجا عیدی بده،،،، دستت درد نکنه😋😋😋
👦: منم همیشه به حرف اماما #خوب گوش میدم،،،، وایسید الان میرم برای همه تون عیدی و یه عالمه خوراکی خوشمزه میارم...
✍: سید محمد به قندی و دوستاش عیدی و خوراکیای خوشمزه داد،،،، 🐬دلفین زرنگ برای ماهیای دریا، 🦋پروانه خانم برای پروانه ها، 🐝زنبوری برای گل ها و دوستاش، 🐞خاله کفشدوزک برای همه حشره ها، 🐑ببعی، 🐕هاپو و 🐈پیشی برای دوستاشون و حیوونای جنگل،،، عیدی و خوراکی برداشتن،،،، اونا یه عالمه خوشحال شدن😍😍😍😍😍😍😍😍
🐐: سیدجان دمت گرم! خیلی حال داد،،، مگه نه بچه ها؟؟؟
🐬🦋🐝🐞🐈🐕🐑:بلههههههه ایول گل کاشتی سیدجان😘😘😘
👦: خوشحالم امسالم تونستم #عیدغدیر از شما پذیرایی کنم...
🐐: سیدجان ما هرسال میآییم خونتون #عیدسیدا 👌👌
✍: بچه های زرنگم! سید محمد همیشه پول میزاره توی قلکش برای #عیدغدیر.... اون پذیرایی کردن از مهمونای #عیدغدیر رو خیلی دوست داره.... سید محمد یه #آرزوی بزرگ داره،،،، اون دلش میخواد #روزظهورامام_زمان از همه مردم دنیا با خوراکیای خوشمزه پذیرایی کنه.... ما دعا می کنیم سیدمحمد مهربان به #آرزوش برسه🤲 الهی آمین 🤲
🇮🇷 با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🍃🌸🌈🌈🌈🌈🌈🌸🍃
🏴 #بسته_ویژه_ربیع_الاول
🎭#نمایشنامه_مهدوی
🗒هفته #دوم_مهرماه 1401/7/13
عنوان #نمایشنامه: #زائر_کوچولو
(تلفیقی: مهدوی - مناسبت مذهبی "شهادت امام حسن عسکری علیه السلام" )
✅ #نقش_آفرینان:
☘راوی، 👨⚕سعید، 👴پدر سعید، 🙎♂ماجد، 🕊کبوترحرم، 🌹عموخادم
☘ راوی: سعید با پدرش روبروی ضریح وایسادن. سعید خیلی مهربون و خوش اخلاق بود.
اونا دستشونو گذاشتن روی سینه و گفتن: ....
👨👦سعید و باباش: السلام علیک یا امام حسن عسکری...
☘ راوی: سعید حرم رو خیلی دوست داشت اون با خوشحالی، از باباش پرسید: ...
👨⚕سعید: بابا! امام حسن عسکری پدر امام زمان هست؟
☘ راوی: بابای سعید گفت: ...
👴 بابا: بله پسرزرنگم!
☘ روای: در همین وقت، یک پسر خوب اومد جلو. اسمش ماجد بود. به سعید سلام کرد و پرسید:
🙎♂ماجد: روی صندلی رفتی؟ پیر شده بودی پاهات یوجع؟ من ببرم پدربزرگم صندلی بده.
☘ راوی: سعید که عربی بلد نبود، حرف ماجد رو درست متوجه نشد. خادم حرم کنار دیوار وایساده بود.
اومد جلو با زبان عربی از ماجد پرسید:
🌹خادم حرم: سلام پسرگلم! چی میخوای؟
🙎♂ ماجد: ویلچر رو میخوام برای پدربزرگم ببرم اون پیر شده پاهاش درد می کنه نمی تونه بیاد حرم. چرا این پسر اسباب بازی کرده ویلچر رو مگه اون پیرشده.
☘ راوی: عمو خادم لبخند زد. دست ماجد رو گرفت رفت پیش سعید. اون گفت:
🌹 عمو خادم: سعید با پدرش از ایران اومده برای زیارت، اون مهمون ماست.
نمی تونه راه بره. ویلچر، پای سعیدِ.
☘ راوی: ماجد دست چپش رو گذاشت روی پای سعید و دست راستش رو سمت حرم بالا گرفت و گفت:
🙍♂ماجد: اللهم عجل لولیک الفرج. پدربزرگم همیشه میگه وقتی امام زمان ظهور بکنه، بیماری سخت و بد( صعب العلاج) خوب میشه. همه سالم و خوشحالن.
☘راوی: ماجد اینو گفت، بلند شد و سعید رو در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت:
🙍♂ماجد: دوستت دارم دوستم.
منو ببخش که صبر نکردم.
میخواستم پات رو( ویلچر رو) از تو بگیرم و ببرم برا پدربزرگم.
☘ راوی: سعید عربی بلد نبود! ولی عمو خادم فارسی بلد بود.
اون حرفای ماجد رو برای سعید و باباش ترجمه کرد.
دست ماجد رو گذاشت توی دست سعید.
🙍♂👨⚕💞اونا دوباره همدیگه رو بوسیدن.
🕊🕊 کبوتر حرم زائر کوچولو و دوستش ماجد رو نگاه می کرد. از روی چلچراغ اومد پایین روی دسته ویلچر سعید نشست و گفت:
🕊 کبوتر حرم: بق بق بقو بق بق بقو منم با شما دوستم. دوست صمیمی🕊🕊🕊
☘ راوی: بله بچه های خوبم! امام حسن عسکری علیه السلام برای ظهور پسرشون امام زمان علیه السلام دعا می کنند.🤲
🏴 لینک کانال گلبرگ۶۵۱۱۸👇
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🥀🥀🥀🥀🥀
💥💥#نمایشنامه_عیدقربان
😋 #عنوان: #میهمانی
😎#نقش_آفرینان: ✍راوی،👦سیدمحمد،🐐قندی🧔 بابا و 👴 پدربزرگ
✍: سیدمحمد با پدر و مادر مهربونش توی شهر شیراز زندگی میکرد.
اون همیشه همراه برادربزرگترش میرفت خونه پدربزرگ اینا #مهمونی
پدربزرگ یه عالمه گوسفند و بز داشت. آخه شغل پدربزرگ دامداری بود.
پدربزرگ هرسال عید قربان یک گوسفند بزرگ قربانی میکرد.
سید محمد همراه بابا و داداشی گوشت گوسفند نذری رو به همسایه ها میداد.
امسال هم مثل هرسال عید قربان رسیده بود.
اما یه اتفاق جدید افتاده بود. 😍
قندی( بزغاله کوچولو) از اتاقش اومده بود بیرون... اون توی حیاط با صدای بلند می گفت:
🐐: بع بع، بع بع، بع بع
👦: قندی رو بغل کرد، روی پله های حیاط نشست. ازش پرسید: چیه؟ چیشده قندی؟ بزغاله کوچولوی من...
🐐: بع بع بع بع،،،، منم دلم میخواد روز عید قربانی بشم... نذری بشم... برم خونه همسایه ها... بچه هاشونو خوشحال کنم....
✍: بله سید محمد و قندی بلند بلند داشتن حرف میزدن،،،،، صداشونو پدربزرگ و بابا شنیدن،،،، از اون سمت حیاط خندیدن و گفتن:
🧔👴: سید محمد! امروز با قندی باهمدیگه میریم گوشت نذری رو به همسایه ها میدیم. اینطوری قندی هم توی نذری دادن کمک می کنه و شاد میشه😎
👦🐐: همدیگه رو بوسیدن و لباسای نو پوشیدن رفتن در خونه همه همسایه ها گوشت نذری دادن....
✍: بله بچه های زرنگم! خانواده سیدمحمد با این کار خوب شون هر سال خدا رو خوشحال می کنن. امام زمان علیه السلام هم هر سال براشون یه عالمه دعاهای قشنگ می کنن😍🤲💐
🇮🇷کانال گلبرگ در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80