🌷به نام خدا و با یاد شهیدان 🌷 زندگی نامه ی شهید ه افسانه ذوالقدری یک روز قبل از شهادت ( قسمت دوم ) پیر زن جارو و خاک انداز را برداشته بود و به طرف شبستان می رفت که افسانه از دبیرستان مرخص شد و یکراست به سراغش به مسجد آمد تا مادر بزرگ را دید کیفش را به زمین گذاشت و چادرش را به کمر گره زد و مقنعه ی طوسی اش را میان رو پوش اش کرد و گفت : سلام خدا قوت من دیگر آمده ام شما با این کمرتان نمی خواهد جارو کنید پیر زن که خیالش از آمدن افسانه راحت شد نشست و نفس بلندی کشید و خاک انداز را روی زمین گذاشت و گفت : "علیک سلام به روی ماهت عصای دست مادر بزرگ کجا بودی این جا را ببین چه وضعی شده بعد از ظهر مراسم بوده هر ساعت یک شهید می اورند و هر روز یک جا بمباران می شود و هر روز از جبهه ...... خدایا من را نگه داشتی و این جوون ها را می بری !" افسانه میان حرفش دوید و گفت : مادر جان امشب صدام گفته که می خواهد حمله کند . من پیش شما بمانم ؟شما و آقا جان تنها هستید تا یک وقت خدا نکرده چیزی شد تنها نباشید . بمانم ؟؟ کتاب های فردا را هم آورده ام بمانم ؟؟ صورت پیر زن را خنده مهربانی پر کرد .چشم هایش را ریز کرد و همان طور که دانه دانه هسته های خرما را از روی زمین جمع می کرد رو به افسانه گفت : الهی قربانت بگردم نه تو برو خانه بابات دلخور می شه اگرم خبری شد ما می رویم زیر زمین . اصلا هر چه سر بقیه آمد سر ما هم می رود خون ما که سرخ تر نیست . تازه اگه این طوری بشه تو که نمی تونی جلوی خواست خدا را بگیری افسانه چادر به دست کنار مادربزرگش ایستادو گفت : نمی دانم چرا دلم یه جوری هست شور نمی زند اما مادربزرگ بگذار امشب را بمانم توی خانه ی خدا دلم قرص است . فقط امشب 🙏 مادر بزرگ دو لا دولا هسته ها را که جمع می کرد به آخر شبستان رسید .افسانه نا امید نشد . جارو را محکم به دل زیلو ها کشید و بلند جوری که گوش های سنگین مادر بزرگ از ته شبستان بشنود گفت : مادر جان برای چراغ قوه تان باطری آوردم توی کیفم گذاشتم .بردارید بگذارید کنار چراغ قوه سر پله های زیر زمین .موقع خاموشی لازم می شه ادامه دارد @golbargsork1354