مثل لالایی‌ست در گوشِ خلایق، شیونم عاقبت خود را میانِ شهر، آتش می‌زنم ساده بودم، فکر می‌کردم حراست کرده‌ام با خطوطِ دفترم از مرزهایِ میهنم از تمامِ دل‌خوشی‌هایِ جهان دل کنده‌ام روز و شب چشم‌انتظارِ لحظه‌ی جان کندنم باز در آیینه تصویرم کمی ناآشناست از صدایِ خویش می‌پرسم که این آیا منم؟! از تبِ عشق است یا داغِ برادر کاین چنین مثلِ مرغی در تنورافتاده می‌سوزد تنم؟ ردِپایِ بوسه‌ی یار است یا خونِ رفیق لکه‌ی سرخی که جا مانده‌ست بر پیراهنم بار، سنگین است و من کم‌طاقت و دنیا حسود خم شدن را عار می‌دانم، دعا کن بشکنم! @golchine_sher