حکایتی از بوستان سعدی یکی روستایی، سَقَط شد خرش عَلَم کرد بر تاکِ بستان سرش جهاندیده پیری بر او برگذشت چنین گفت خندان به ناطورِ دشت: مپندار جانِ پدر کاین حِمار کند دفع، چشمِ بد از کشتزار که این دفعِ چوب از سر و گوش خویش نمی‌کرد تا ناتوان مُرد و ریش چه داند طبیب از کسی رنج بُرد؟ که بیچاره خواهد خود از رنج مُرد کلیات سعدی، بوستان، باب پنجم در رضا، ص ۳۲۶. لغات: سقط شد: مُرد. علم کرد: افراشت، آویزان کرد. ناطور: باغبان، دهقان. حمار: الاغ. ریش: مجروح، آزرده. چه داند: چگونه می‌تواند. بردنِ رنج: رفع بیماری، درمان کردن.