🌱(شهر ظهور)🌱
•••••ا•••••
قسمت پنجم
•••••ا•••••
کاوه متعجب😳 به سمت شهر حرکت کرد و از دوچرخه🚲 پرسید:
«چقدر ان شبیه شهر خودمونه!» دوچرخه که از هوش و ذکاوت دوستش، خیلی خوشحال بود؛ جواب داد «آفرین ! درست فهمیدی!👏 اینجا شهر خودمونه، اما گفتم که تو آینده اینطوری میشه».
از همان دور معلوم بود که شهرشان چقدر عوض شده.
درخت ها🌳 آن قدر بزرگ شده بودند که شاخه های بالایی آنها به آن طرف خیابان🛣 رسیده بود؛ مانند یک تونل سبز؛ کاوه وقتی درختان شاداب کنار جاده و جوی پراز آبش را دید، سؤالی برایش پیش آمد .
از دوچرخه🚲 پرسید:
«انگار اینجا آب خیلی زیاده، دیگه کسی مشکل کمبود آب نداره !).
دوچرخه نگاهی به کوههای🏔🏔 اطراف شهر - که هنوز دارای برف بود - کرد و گفت: «نه، خداروشکر، با وجود این کوهها، و برفی که روشون جمع میشه، هیچوقت این شهر دچار کم آبی نمیشه». دوچرخه🚲 ادامه داد:
« البته این باعث نمیشه مردم آب رو هدر بدن و قدرشو ندونن »
ادامه دارد....
•┈••✾❀💙❀✾••┈•
#شهر_ظهور
#داستان_مهدوی
🍭➼┅═🍓═┅─┄•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
🍧➼┅═🍌═┅─┄•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
🍩➼┅═🍇═┅─┄•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar