🔹روز رفتن, غسل شهادت کرد. از زیر قران ردش کردم. چند قدمی رفت و برگشت. گفت :مادر، یادته یه روز قصه امام حسین و حضرت زینب برام گفتی و من اشک ریختم! گفتم ها بله. گفت ننه, امروز من امام حسین هستم, تو حضرت زینب! دلم ریخت. گفتم این چه حرفیه! گفت جایی که من می رم یا شهادته, یا جراحته یا اسارت! گفتم پس نه شهید شو,نه زخمی. خواستی اسیر شو که بدونم یه روز بر میگیردی! دست گذاشت جلو دهنم. گفت : مادر این چه دعایه, بگو اگه لایق باشی, که هستم, شهید بشی! خداحافظی کرد و رفت. چهار روز گذشت. سلام نماز می دادم.چشمم را بستم و باز کردم, دیدم بهروز در خون خودش می غلطد. دستم را بهم زدم و بلند گفتم بچه ها, بهروز شهید شد. ☝ راوی:مادر شهید 🍃🌷🍃 بهروز مبارک پور 🍃🍃🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید