قهر بودیم ، در حال نماز خوندن بود ..
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحنِ دلنشین شروع کرد به خوندن
ولی من باز باهاش قهر بودم …!!!
کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت : “غزل تمام ، نمازش تمام ،دنیا مات ، سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد”
باز هم بهش نگاه نکردم …
اینبار پرسید : عاشقمی دیگه؟؟ سکوت کردم …گفت: “عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز …
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند :)”
دوباره با لبخند پرسید : عاشقمی مگه نه ؟؟؟!
گفتم : نـــــــه
گفت : ” لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری ..
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری♥️ ”
زدم زیرِ خنده … و رو بروش نشستم …
دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه … بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :خدا رو شکر که هستی :)...
به روایت همسر شهید🌱به مناسبت سالگرد شهادت آقای خلبان شهید ،سرلشکر عباس بابایی🌸
#یک_روایت_عاشقانه
#سبک_زندگی_شهدا
حسینیه رواق دل🏴