نصفه شب نشسته‌ بود گوشه حجره ؛ آروم بود .ساکت .تاریک . مادر وارد حجره شد. صدا زد : پسرم چرا با من حرف نمیزنی ؟! تو که میدونی چرا حالم بده... حسنم تو که میدونی چی شده ! ولی به کسی نگو ... هی حرف زد دید جواب نمیاد .گفت : مادر بمیره حسنم چرا جواب نمیدی پس ؟! تا این رو گفت، یهو صدای گریه بلند شد ؛ مادر من حسن نیستم ، حسینم💔! (: