♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#part_۴۳
رگبار گلوله لحظه ای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!صدایش را نمی شنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگ ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانه ام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح
زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه
پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب به
لب هایم نمی آمد که حضرت را با نفس هایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه ام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند. مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. کریه تر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده
بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره ام آماده میشد که
دندان هایش را به هم می سایید و با نعرهای سرم خراب شد پس از وهابی های افغانستانی؟!« جریان خون به زحمت، خودش را در رگ هایم می کشاند،قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!« قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که
شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم می لرزد وانگار عده ای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانه ای قفسه سینه اش را روی شانه ام حس میکردم می شنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند یا حسین! که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله ای هم نمیزد که فقط خس خس نفسهایش را پشت گوشم می شنیدم. بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، به زحمت سرم را چرخاندم و پیکر
پاره پاره اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد. تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن
سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از
هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم. گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونیاش را می بوسید. دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلک هایش را
می گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم می-
خندید. اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم
دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لب های خشکش برای حرفی می لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست...
✒️ادامه دارد