.
#امام_صادق
✳️ لبیک اللهم لبیک
شیخ صدوق روایت میکند: مالك بن انس، فقيه مدينه (و امام مذهب مالکی) گفت: هنگامی که من خدمت حضرت صادق(ع) میرسيدم برايم پشتى میگذاشت و احترام میكرد و میفرمود: «مالک! من تو را دوست دارم.»
من از اين مطلب خوشحال میشدم و خدا را ستايش مینمودم. ایشان پيوسته به يكى از اين سه كار مشغول بود: يا روزه بود يا به عبادت مشغول بود و يا ذكر میگفت و از بزرگترين بندگان خدا و پارسايانى كه از خداوند ـ عز و جل ـ میترسند به شمار میرفت.
بسيار حدیث نقل مینمود، خوش مجلس بود و همنشينى با او فایده بسیار داشت.
وقتى میفرمود قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله (پيغمبر فرمود:…) گاهى سبز میشد و گاهى زرد. آن چنان كه دوستان اگر ايشان را میديدند نمیشناختند.
سالى با ايشان به حج رفتم. همين كه سوار بر مركب شد، بعد از احرام، هر چه میخواست لبيک بگويد صدا در گلويش میگرفت، به طورى كه نزديک بود از مركب بيفتد. عرض كردم: ای پسر رسول خدا! لبيک بگویيد، چارهاى نيست بايد گفت!
فرمود: «ابن ابى عامر! چگونه جرأت کنم و بگويم «لبيك اللهم لبيك» در حالی که میترسم خداوند عز و جل بگويد: «لا لبيك و لا سعديك»!»
📚منبع
خصال، شیخ صدوق، ص ۷۹
علل الشرایع، شیخ صدوق، ص ۲۳۴
امالی، شیخ صدوق، ص ۱۶۹
#امام_صادق
#فضائل_امام_جعفر_صادق
#مداحی_عالمانه
............
✅ باز پس نگرفتن عطا
مردی از حاجیان در مدینه خوابید، او گمان کرد همیانش را دزدیدهاند. بیرون آمد و امام جعفر صادق(ع) را دید که نماز میگذارد، او را نمیشناخت، به او آویخت و گفت: تو همیان مرا برداشتهای؟!
امام پرسید: «چقدر در آن بوده؟»
مرد گفت: هزاردینار
راوی گوید او را به خانه خویش برد و هزار دینار وزن کرد.
مرد به خانه خویش بازگشت و همیان خود را آن جا دید.
نزد امام صادق(ع) آمد و آن مال را آورده و عذر خواست.
امام آن را نپذیرفت و فرمود: «چیزی که از دست من برود به من بازنگردد.»
راوی گوید: مرد درباره او پرسید.
گفتند: او جعفر صادق است.
گفت: بی دلیل نیست این کردار، کردار کسانی چون اوست.
📚منبع
الرسالة القشيريه، قشیری، ج٢، ص٣٨٤
..............
❇️ تو را در راه خدا آزاد کردم
سفیان ثوری، بر حضرت صادق(ع) وارد شد. حال آن حضرت را دگرگون دید. علّت آن را پرسید. فرمود: «من، افراد خانواده را از رفتن به پشت بام نهی کرده بودم. وقتی داخل خانه شدم یکی از کنیزان را دیدم که یکی از فرزندان را بر دوش گرفته از نردبان بالا میرود. هنگامی که مرا دید، از ترس لرزید و کودک بر زمین افتاد و مرد. اکنون نگرانی من از مرگ فرزندم نیست بلکه بدین جهت نگرانم که کنیز از من ترسید و این حادثه به وقوع پیوست.»
آنگاه به کنیز فرمود: «تو را در راه خدا آزاد کردم. چیزی بر تو نیست.» این سخن را دو مرتبه تکرار کرد.
📚منبع
بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۴۷، ص ۲۴
مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۲۹۶
.