نمی‌گذاری‌ام ای غم، رها نمی‌کنی‌ام هم از دلم نروی هم رها نمی‌کنی‌ام فنا کنی و ز عالم رها نمی‌کنی‌ام شکنجه کاری و در دم رها نمی‌کنی‌ام اگر چه زخم عمیق تو را نشانه منم ولی به عشق قسم غم! که دوستت دارم تویی که سینه‌ی من را به درد می‌کوبی غبار چشم مرا هم به اشک جاروبی برای هر که حبیبی مرا تو محبوبی ندیده‌ام ز تو ای بی‌وفا به جز خوبی دمی‌ست خسته‌ام از کارزار روح و تنم ولی به عشق قسم غم! که دوستت دارم بیا بیا که لبم رو به خنده وا نشود به جز مقابل تو قد ما دو تا نشود ز لعل من لب تو با اجل جدا نشود بمیرد آنکه تو را دم به دم فدا نشود اگر چه لایق چنگت نگشت پیرهنم ولی به عشق قسم غم که دوستت دارم نمک بریز به زخمم به آب شور سرشک که نیست ظلمت ما را به غیر نور سرشک چه مجلسی‌ست بدون تو و حضور سرشک دلیل دیده چه باشد به جز عبور سرشک ببین که مثل کویر است دشتِ بی‌چمنم ولی به عشق قسم غم! که دوستت دارم شنیده‌ام که بهشت است بی‌تو اما نه بهشت جز تو نباشد برای ماها، نه! بهشت را بگذارم ولی شما را نه... بلی بگویم اگر در جواب تو یا نه؛ به دوش می‌برم آن را ولو زمین بزنم ولی به عشق قسم غم که دوستت دارم بریز زهر بلا را به کام من شیرین برای شادی‌ گهگاه من بشین به کمین تمام خواهش من می‌شود خلاصه در این که آنچه نیست نمودی به دست خویش ببین بگیری‌ام به برت یا بپیچی ار کفنم ولی به عشق قسم غم، که دوستت دارم 💠 @h_abasifar