گفت روزی نَری به زنی
تو زنی کمتر از چو منی
منم آن کس که گر اراده کنم
عددِ بچّه را زیاده کنم
از پسرهای زیرک و باهوش
از پسرهای صاحب لب و گوش
پسری همچو شیر و قدرتمند
پسری همچو یک پیاله قند
گفت و گفت از مزیت نرها
مشترک آنچه داشت باخرها
زن نگاهی به هیکلش انداخت
به کف کلهی کَلش انداخت
خم شد و دست برد سوی زمین
مشتی از خاک را زِ روی زمین-
برگرفت و نشان آن نر داد
بعدش آرام این ندا سر داد
هر چه باشد زیاد، بیقدر است
جای نادر همیشه بر صدر است
ریگ ساحل به زیر پا افتد
زیر هر موج جا به جا افتد
لکن این ذرهی بدون هدف
جا بگیرد اگر میان صدف
میرود چون منیّت از جانش
میدهد دست دوست فرمانش
میشود گوهری پر از امّید
میشود قیمتیّ و مروارید!
شرط گوهر شدن فقط ادب است
روز بی پرتوِ ادب چو شب است
آنکه شد بیادب فقط نر شد
گوش دنیا ز عرعرش کر شد
با ادب، نامِ مرد میگیرد
حرفش از سینه درد میگیرد
مرد بودن نه جنسیت دارد
کار با اصل تربیت دارد
گفت و گفت از مسیر مرد شدن
که نباشد به صرف حرف و دهن
دست نر ناگهان ز جا برخاست
زن چو دید آن نری به سوی خطاست
خاک را به چشم او پاشید
رفت و از دست آن الاغ رهید
💠
@h_abasifar