تو فکر کن نظری هیز باشم و تو نباشی میان خانه غم‌انگیز باشم و تو نباشی تو فکر کن به همین ظلم و جور بی حد و حصرت: من از خیال تو لبریز باشم و تو نباشی تو فکر کن که خیابان...قدم...سکوت...باران...آه غروب جمعه‌ی پاییز، باشم و تو نباشی تو فکر کن که چه خواهد گذشت بر سر چشمم؛ برای در زدنت خیز باشم و تو نباشی به شانه‌ام نکند فرق جز سرِ تو چه باشد مترسک سر جالیز باشم و تو نباشی و حال زار من امروز بی پناه تو این است: اسیر لشکر چنگیز باشم و تو نباشی