پادشاهی بود بسیار جفاکار و بر گُرده مردم سوار! سالها بر صراطی غیرمستقیم شتر حکومت راند و مردم را به طاعت خویش فراخواند! رعیت، طاقتشان طاق شد و سرانجامِ پیوندشان با حاکم طلاق! رعیت به شور افتادند که اکنون حاکم که باشد؟ پیری گفت خودتان! امروز روز امامتِ امت است! مریدی گفت پیر را که اگر خطا کردیم چه؟ پیر گفت حتی به غلط! مریدان جامه تنیدند (تن کردند) و سرِ شترِ حکمرانی را به صراطی دیگر چرخاندند! جاده اما آماده نبود! شتر هم که عادت کرده بود رفتن در صراطِ قدیم را، چموشی کرد! یک گام در صراط جدید نهاد و یک گام در صراط قدیم. یک بار، بار را زمین نهاد و بار دیگر چشم به جاده داد. پادشاه را دیدند که زبان به طعنه گشود که پس چه شد؟ چرا بر همان صراط مائید؟ مردم او را ندیده و نشنیده رها ساختند و به کار خویش پرداختند. مدتی گذشت... شتر که رام شد و راه پیمود جاده هم آماده بود... پیر لبخند زنان ماند و شاه لگدزنان این شعر بر زبان داشت: ظلم کردم به مردم اما نه... به خودم ظلم کردم ای مردم هر چه من کاشتم درو کردم جو ز جو رَست و گندم از گندم کتاب حکمات آس من شیخ سیاس باب الخلاص فی حکومة الناس فصل الخیر فی نفی الغیر حکایت رام جمل الچموش و الحاکم من بعده خموش! 💠 @h_abasifar