خاطره ! واي به حالت! پدر و مادر مي‌گفتند بچه‌اي و نمي‌گذاشتند بروم جبهه. يك روز كه شنيدم بسيج اعزام نيرو دارد، لباس‌هاي «صغري» خواهرم را روي لباس‌هايم پوشيدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ي آوردن آب از چشمه زدم بيرون، پدرم كه گوسفندها را از صحرا مي‌آورد داد زد: «صغرا كجا ؟» براي اينكه نفهمد سيف‌الله هستم سطل آب را بلند كردم كه يعني مي‌روم آب بياورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با يك نامه پست كردم. يك بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد. از پشت تلفن به من گفت: «بني صدر! واي به حالت(بنی صدر با لباس زنانه از کشور گریخت)! مگه دستم بهت نرسه.» پایگاه خبری فرهنگ ایثار و شهادت 🆔 @h_falahati