❇️🎖❇️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت99
کمی این پا و آن پا کرد که بقیه بروند. فقط مادرش مانده بود. اشاره کرد که او هم خداحافظی کند و برود.
مادرش هم که انگار کلا این کاره بود بعد از این که از من خداحافظی کرد مادر را به حرف گرفت و با خودش همراه کرد و همانطور که حرف میزدند به طرف در خروجی قدم برمی داشتند.
راستین سر به زیر کنار تختم ایستاد.
–نورا خانم گفت که پریناز رو بخشیدی. حتی حرفی به خانوادتم نزدی. تو خونهی ما حتی مادرمم فکر میکنه تو خودت سُر خوردی و افتادی.
خواستم اول تشکر کنم و...
کمی مِن و مِن کرد و دنبالهی حرفش را گرفت:
–اگر... بخوای...میتونی به جای پریناز از من شکایت کنی. من خیلی اذیتت کردم. کاری که پریناز کرد تقصیر منم بود، اگر این کار رو کنی یه کم از عذاب وجدانم کم میشه.
همانطور که روی تخت نشسته بودم سرم را پایین انداختم.
با ملافهایی که زیر دستم بود شروع به بازی کردم.
–آدم وقتی از یه اتفاقی خوشحاله از عامل اون اتفاق شکایت میکنه یا ازش تشکر میکنه؟
سرش را بلند کرد و نگاه شرمندهاش را خرجم کرد.
–منظورت چیه؟
–اگر پریناز خانم اینجا بود حتما ازشون تشکر میکردم. ولی حالا که اون نیست از شما تشکر میکنم که اون روز پریناز رو آوردی اونجا و اون اتفاق افتاد.
رنگ نگاهش سوالی شد.
–چرا؟
–چون تو همین چند روز که بیمارستان بودم چیزهایی فهمیدم که کل عمرم متوجهاش نبودم.
انگار تا حالا تو یه اتاق کوچیک و تاریک زندگی میکردم که در این اتاق به دست خودم قفل شده بود و کلیدشم دست خودم بود ولی هیچ وقت نمیرفتم در اتاق رو باز کنم و بیرونش رو ببینم. بدون این که خودم بفهمم خودم رو زندانی کرده بودم و مدام دور خودم میچرخیدم. از حرفهای خودم بغضم گرفت شاید هم از این همه حماقت خودم.
بغضم را پایین دادم و ادامه دادم.
–این اتفاق که افتاد انگار یکی امد، این کلید رو از دستم بیرون کشید و در رو باز کرد و به بیرون هولم داد. اولش نور شدید فضای بیرون اونقدر متحیرم کرده بود که سرگردان بودم و محو اون نور شده بودم اما کمکم چیزهای دیگه رو هم دیدم. تازه اون موقع فهمیدم بیرون از اتاق تاریک درون ذهنم دنیای بزرگیه، چرا من تا به حال ازش استفاده نمیکردم. چرا هیچ وقت برام سوال نشده بود که این در به کجا باز میشه؟
البته چند قدم بیشتر از اتاق فاصله نگرفته بودم که من رو دوباره به اتاق برگردوند. شاید من قطرهایی از دریا رو دیدم. البته برای فهمیدن همون یه قطره چند روز که با خودم درگیرم. این عالم غوغاییه آقا راستین، ولی خیلی بیصداست، البته برای همهی ماها که گوشی برای شنیدن نداریم.
بعد به روبرو خیره شدم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–اگر شما و پریناز نبودید من شاید تا آخر عمرم توی همون اتاق میموندم.
حالا شما بگید نباید ازتون تشکر کنم؟
یک حالت سردرگمی و حیرت در چهرهاش دیده میشد. بدون پلک زدن نگاهم میکرد. وَ این مرا کمی معذب کرد.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–خدا رو شکر که الان هم کلید دستمه، هم وقت دارم برای دوباره باز کردن قفل در اتاقی که هیچ وقت با اراده خودم بازش نکردم.
شما اصلا ناراحت این حرفها نباشید من با تمام وجود از این اتفاق خوشحالم و کسی رو مقصر نمیدونم اگر باور نمیکنید میتونم براتون قسم بخورم.
نفسش را عمیق بیرون داد و دستهایش را داخل جیبهایش گذاشت.
–زیاد متوجه نشدم چی گفتی، ولی حرفهات پر بودن از انرژی مثبت، به خاطر همه چی ممنونم. به عنوان مدیر شرکت ازت میخوام زودتر خوب شی و سرکارت برگردی.
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
–نه، من دیگه شرکت نمیام، بهتره دنبال یه حسابدار دیگه باشید.
دستهایش را از جیبش درآورد و روی صندلی مقابلش خم شد و به تکیه گاه صندلی آویخت و گفت:
–چرا؟
شانهایی بالا انداختم.
–کلا دیگه نمیخوام کار کنم. کارهای مهمتری دارم که باید انجام بدم.
اخم کرد.
–همون کلید و باز کردن در اتاق و ...
با دلخوری نگاهش گردم.
صاف ایستاد.
–نمیخوای کار کنی یا نمیخوای تو اون شرکت کار کنی؟ کدومش؟
–چه فرقی داره؟ فکر میکنم اینجوری بهتره.
نگاهش را زیر انداخت و زمزمهوار گفت:
–من دیگه نمیتونم دوباره برم دنبال حسابدار بگردم. به کی میتونم اعتماد کنم؟ اونم تو این شرایط که به شریک جدیدم گفتم حسابدارم رفته مرخصی.
تو که نمیخوای ضایعم کنی.
–شما دوباره اونجا رو شریک شدید؟ مگه نگفتید که...
–شراکت اجباریه، توضیحش طولانیه.
دوباره شروع به بازی کردن با گوشهی ملافه کردم و سکوت کردم.
روی صندلی نشست دستهایش را در هم گره زد.
–توی این وضعیت من رو تنها نزار.
نگاهم را از روی صورتش رد کردم و دوباره به چین چین کردن ملافه پرداختم. ملافه را چین میدادم و دوباره بازش میکردم.
–کدوم وضعیت؟
غمگین گفت:
–کامران پول رو گرفت گذاشت رفت، بدون این که سهمش رو به من واگذار کنه.
#ادامهدارد...