دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.
آرش
#مشکوک به لیوان پر از آب در دستم نگاه کردو پرسید:😳
–چرا نمی خوری؟
از سالن بریم بیرون می خورم.😌
#زیر_چشمی کنترلم می کرد.
از سالن که خارج شدیم گفت:
–بخور دیگه.😉
نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.
–راحیل چه فکری تو سرته؟
جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی
#سرش بریزم و فرار کنم.🤨
از پشت صدایم کرد.
–راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمیآمد، نکند فکرم را خوانده.
ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.
صدای
#قدمهای بلندش میآمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.😶
ولی با دیدن مرد پشت سرم شوکه شدم و خنده ام محو شد و هین بلندی کشیدم.
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊