مگه اینکه دستم به این محمودی نرسه با این دکوراسیونش ! نمیدونم چجوری هر روز این وسیله ها رو سه سوت پیدا میکنه با این ارتفاعات !؟ خدا رو شکر وسایلمو از روی بیکاری جمع کرده بودم و کیفم آماده برداشتن بود فقط ! میخواستم برم از پارسا خداحافظی کنم که خودش با کیف کارش و لب تاپش اومد بیرون . وقتی دید آماده رفتنم گفت : پایین منتظرتم میرم ماشین رو روشن کنم .. فقط در سالن رو قفل کن . اینم کلید دسته کلید رو گرفته بود جلوی صورتم . نمیدونستم باهاش برم یا نه ؟ حالم زیاد بد نبود ولی اصلا حوصله مترو رو نداشتم ! هنوز مردد بودم که دسته کلید رو تکون داد یعنی بگیر . خدایا همین یه بار ! خودت که دیدی چه سقوط آزادی داشتم .. گناه دارم آخه ... اصلا مگه چی میشه خوب همکاریم دیگه! با تردید کلید رو ازش گرفتم و لبخند موفقیت آمیزش رو موقع بیرون رفتن ندیده گرفتم ! برقها رو خاموش کردم ... در اتاق ها رو بستم و رفتم در اصلی رو از بیرون قفل کردم . همونجوری که از پله ها میرفتم پایین با خودم گفتم : سانی کجایی که ببینی جناب رئیس پررو میخواد راننده شخصیه الی جونت بشه ! لبخند شیطنت آمیزی اومد رو لبم و رفتم توی کوچه ! ماشینش شاسی بلند و مشکی بود . من یه عمرم زندگی کنم نمیفهمم مدل ماشینا چی به چیه !؟ یادم باشه پشتش رو بخونم بعدا وقتی دید اومدم بیرون پیاده شد و در جلو رو برام باز کرد و بفرمایید گفت . خیلی مودبانه گفتم : ممنون آقای نبوی عقب راحتترم . اونم خیلی خونسرد در جلو رو بست و در عقب رو باز کرد : هر جور راحتی _مرسی نشستم و در رو بست . یعنی این کلاس گذاشتنش تو قلبم ! تقریبا تمام مسیر رو پارسا داشت با مشتری های همیشگی و چاپخونه و همکاراش حرف میزد ! ایشالا که جریمه بشی اساسی ! از آهنگ های آروم خارجی که گذاشته بود بدم نیومد ... تقریبا خوب بود یعنی ! یادم باشه یکم زبانم رو تقویت کنم اینجور وقتها به دردم میخوره ! حالاخدا کنه دستم کبود نشه حوصله گیر دادنهای مامان رو اصلا ندارم ! همیشه همینجوری بودم . فکرم از یه موضوع یهو میپرید رو یه موضوع دیگه که کاملا هم بی ربط بود ... _بپیچم راست ؟ سرم رو که به شیشه چسبونده بودم بلند کردم و یه نگاه به خیابون کردم ... _بله راست . _شرمنده این گوشیه من۲۳ ساعته زنگ خور داره ..گاهی واقعا کلافم میکنه . _بله .. به هر حال مسائل کاری مهمه دیگه !