#الهام
#پارت33
مگه اینکه دستم به این محمودی نرسه با این دکوراسیونش ! نمیدونم چجوری هر روز این وسیله ها رو سه سوت
پیدا میکنه با این ارتفاعات !؟
خدا رو شکر وسایلمو از روی بیکاری جمع کرده بودم و کیفم آماده برداشتن بود فقط !
میخواستم برم از پارسا خداحافظی کنم که خودش با کیف کارش و لب تاپش اومد بیرون .
وقتی دید آماده رفتنم گفت :
پایین منتظرتم میرم ماشین رو روشن کنم .. فقط در سالن رو قفل کن . اینم کلید
دسته کلید رو گرفته بود جلوی صورتم . نمیدونستم باهاش برم یا نه ؟ حالم زیاد بد نبود ولی اصلا حوصله مترو رو
نداشتم !
هنوز مردد بودم که دسته کلید رو تکون داد یعنی بگیر . خدایا همین یه بار ! خودت که دیدی چه سقوط آزادی
داشتم .. گناه دارم آخه ... اصلا مگه چی میشه خوب همکاریم دیگه!
با تردید کلید رو ازش گرفتم و لبخند موفقیت آمیزش رو موقع بیرون رفتن ندیده گرفتم !
برقها رو خاموش کردم ... در اتاق ها رو بستم و رفتم در اصلی رو از بیرون قفل کردم . همونجوری که از پله ها
میرفتم پایین با خودم گفتم :
سانی کجایی که ببینی جناب رئیس پررو میخواد راننده شخصیه الی جونت بشه !
لبخند شیطنت آمیزی اومد رو لبم و رفتم توی کوچه !
ماشینش شاسی بلند و مشکی بود . من یه عمرم زندگی کنم نمیفهمم مدل ماشینا چی به چیه !؟ یادم باشه پشتش رو
بخونم بعدا
وقتی دید اومدم بیرون پیاده شد و در جلو رو برام باز کرد و بفرمایید گفت .
خیلی مودبانه گفتم : ممنون آقای نبوی عقب راحتترم .
اونم خیلی خونسرد در جلو رو بست و در عقب رو باز کرد : هر جور راحتی
_مرسی
نشستم و در رو بست . یعنی این کلاس گذاشتنش تو قلبم !
تقریبا تمام مسیر رو پارسا داشت با مشتری های همیشگی و چاپخونه و همکاراش حرف میزد !
ایشالا که جریمه بشی اساسی ! از آهنگ های آروم خارجی که گذاشته بود بدم نیومد ... تقریبا خوب بود یعنی !
یادم باشه یکم زبانم رو تقویت کنم اینجور وقتها به دردم میخوره ! حالاخدا کنه دستم کبود نشه حوصله گیر دادنهای
مامان رو اصلا ندارم !
همیشه همینجوری بودم . فکرم از یه موضوع یهو میپرید رو یه موضوع دیگه که کاملا هم بی ربط بود ...
_بپیچم راست ؟
سرم رو که به شیشه چسبونده بودم بلند کردم و یه نگاه به خیابون کردم ...
_بله راست .
_شرمنده این گوشیه من۲۳ ساعته زنگ خور داره ..گاهی واقعا کلافم میکنه .
_بله .. به هر حال مسائل کاری مهمه دیگه !