#الهام
#پارت186
_چشم
جفتمون بلند شدیم ، تو دلم گفتم خدا رو شکر حسام غریبه نیست مدل خونه هامونم یکیه تراسُ بلده !
اصلا از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که عروس حکم راهنما رو پیدا می کنه !
هوای آزاد چقدر خوب بودا ! بدون تعارف نشستم روی صندلیی که همیشه اونجا بود
حسام گفت :
_چه تعارفی !
جوابی ندادم ، خیلی سوال داشتم ازش اما انگار حالا که کنارم بود زبونم کار نمی کرد
وقتی دید چیزی نمیگم دوباره خودش ادامه داد :
_دختردایی ما رو فرستادن با هم حرف بزنیما ! وقت تنگه اون طرف الان تایمر گرفتن دستشون
نیشخندی زدم و به طعنه گفتم :
_چه حرفی پسر عمه !؟ یه خواستگاری سوری که دیگه نیازی به تفاهم و توافق نداره ، مهم آبروی حاجیه که ما باید جمعش کنیم !
حسام با تعجب بهم نگاه کرد ..
_ این چه حرفیه ؟ چرا سوری ؟
دلم خیلی پر بود ، بلند شدم و با لحن نیشدارم گفتم :
_ چرا !؟ هر کی ندونه من و تو که می دونیم مجلس امشب فقط یه مسخره بازیه متنفرم از اینکه بشم عروسک دست این و اون حتی اگر عروسک گردونش بابای تو باشه که به اندازه پدرم براش احترام قائل بودم و هستم
_چقدر تند میری ، کی گفته مراسم امشب مسخره بازیه ؟
تو واقعا فکر می کنی که حاج کاظم همینجوری رو هوا فقط از ترس یه مزاحم میاد با سرنوشت دو تا جوان که یکیش پسر خودشه بازی کنه ؟
_هه ، فعلا که دقیقا داره همین کار رو میکنه !
_داری اشتباه می کنی ، تو هیچی نمی دونی
_میشه بگی تا بدونم ؟ اصلا چیزیم هست که ندونم ؟
_دیشب با بابام حرف زدم ، گفت می دونه که بین من و تو چیزی نیست چون خیالش از هر دومون راحته ، که اگر نبود اجازه نمی داد تو یه خونه زندگی کنیم
_پس چرا به اینجا رسوندش اگر اون چرت و پرتها رو باور نکرده بود ؟
_گفت ازدواج ما مصلحته ، خیره ، کی از تو بهتر
دلم می خواست سوال اصلی رو ازش بپرسم ولی شرم مانع می شد ، دوست داشتم بگم تو چی ؟ اصلاخودت راضی هستی یا نه !
وقتی سکوتم رو دید تکیه داد به دیوار و گفت :
_خیلی حرف ها هست که باید بزنم و بشنوی اما نه اینجا ، الان واقعا جاش نیست