چیک چیک...عشق
۲۱۲
کفش هام رو که پا کردم ، چشمم افتاد به حسام که روی زمین نشسته بود و داشت با یه پسر فقیر حرف می زد ..
همیشه کارش همین بود
کلی تحویلشون می گرفت ، بهشون پول می داد بعدم به سختی دل می کند و می رفت !
این بارم دقیقا همین کارُ کرد ، من رو که دید با لبخند اومد پیشم و گفت :
_زیارت قبول حاج خانوم !
_زیارت شما هم قبول حاج حسام!
_ایشالا مکه هم میریم
_ایشالا ، دیگه کجا رو مد نظر داری اونوقت ؟
_کربلا چطوره ؟
_خوبه ، دیگه ؟
_سوریه !
_بعدش ؟
_مشهد
_لابد بعد دوباره گردِش می کنیم میام همینجا !؟
_باهوشیا
_این عشق زیارت رفتنت منو کشته !
خندید و گفت :
_حالا شمالم ممکنه نظرمُ جلب کنه ها
_تو رو خدا ؟ تنوع فکریت خوبه عجیب ! حسام بیا بریم تو بازارش یه دور بزنیم
_بریم
تو بازارم همینجوری سر به سرم می گذاشت و مدام لجم رو در می آورد ، اینکه نقطه ضعف و حساسیت هات رو
بدونن خیلیم خوب نیست !
داشتیم از جلوی یه جواهر فروشی رد می شدیم که چشمم به حلقه ها خورد و یهو ترمز زدم ... کلی حقله پسندیدیم دو نفری !
_این که خیلی ساده است حسام
_خوب اون کناریش چی ؟
_وای اون خیلی سنگینه ! تو چرا تعادل نداری ؟
_اصلا من به نظر تو خیلی احترام میذارم ، هر چی تو بگی
خندیدم ، خواستم با انگشت یکی رو نشون بدم که توی شیشه نگاهم خورد به یه زن که انگار مستقیم داشت به من نگاه می کرد ...
چند لحظه ای مکث کردم ، گفتم حتما داره به طلاها نگاه می کنه ، اما بعد از چند لحظه مطمئن شدم که هدفش منم نه چیز دیگه ای !
حسام با ذوق گفت :
_نگاه کن الهام اون حلقه خیلی قشنگه فکر کنم توام بپسندی ...
گوشیم تو جیبم لرزید ، باورم نمی شد ، بعد از اینهمه وقت بازم از اون مزاحم پیام رسیده بود ! البته هیچی ننوشته
بود انگار فقط می خواست اعلام حضور کنه
یه لحظه شک کردم ، سرم رو آوردم بالا و دوباره به شیشه نگاه کردم اما زنه نبود ، برگشتم و با دقت همه جا رو دیدم ، شاید توهم زده بودم !
حسام که تازه متوجه حواس پرتیم شد ، اومد پیشم و گفت :
_چیزی شده ؟
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم ، نمی خواستم لحظه های خوبمون رو خراب کنم ... بعدا هم می شد بهش بگم
_نه ، بریم
_بستنی می خوری ؟
_اگه قیفی باشه آره
تمام مدت حواسم به اطراف بود ، یه حسی بهم می گفت بین اون زن و مزاحمِ یه رابطه ای هست
دیگه ذوق نداشتم که تو بازار بچرخیم ، بستنی خریدیم و رفتیم تو یه فضای سبز کوچیک که همون نزدیکی ها بود نشستیم ...
هنوز شروع به خوردن نکرده بودیم که یکی گفت :
_چه لحظه های شیرینی !!
با دیدن همون زن که حالا رو به روم وایستاده بود و با پوزخند نگاهمون می کرد دستم رو هوا خشک شد
دوباره گفت :
_دور دور با فرشته زمینیت خوش می گذره حسام جون!؟
کاملا مشخص بود که همدیگه رو می شناسند ، چون حسام با دیدنش جا خورد ....
چند قدمی اومد جلو ، وقتی دیدم حسام چیزی نمیگه خودم گفتم :
_شما ؟
زل زد به حسام ...
_یه دلشکسته همچنان عاشق !
قلبم داشت می زد بیرون ، از نگاهش به حسام حالم بد شد ، یخ کردم ... چه حرف آشنایی ... عاشق دلشکسته !
دستم لرزید و بستنی افتاد زمین
زبونم رو کشیدم رو لبم و گفتم :
_این ... این همون مزاحمست حسام !
با نفرت گفت :
_ماشالله به هوشت !! ولی خانوم خانوما من مزاحم نیستم ،من مجرمم ... اونم به جرم عاشقی !
بلاخره حسام سکوتش رو شکستُ جواب داد :
_روی هر حس بچگانه ای نمیشه اسم عشق گذاشت !