🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_428
برای من بد نمی شد اگر او آشپزی را هم به عهده می گرفت اما....
دیگر بهانه ای برای سوالاتی که در گذشته هایم بی جواب مانده بود، پیدا نمی شد.
باورش نشد که به ان سرعت حرف گذشته ها را پیش کشیدم.
جدی نگاهم کرد و مصمم و با جدیت جوابم را داد :
_گذشتهها خیلی با الان فرق کرده.... اون زمان هر قدر شما منو تحقیر کردی، کوتاه اومدم.... البته الان هم مجبورم بخاطر داشتن یه حقوق و درآمد مکفی، کار کنم.... الان هم مجبورم.... فقط فرقش اینه که اون زمان، من مادری داشتم که تمام زندگیام بود و حاضر بودم براش دست به هر کاری بزنم ولی الان اون مادر کنار من نیست.
خوب بهانه ای داشت... یادم رفته بود که مادرش مریض است و می تواند همه چیز را با بیماری او ربط دهد:
_واقعاً فکر کردی که اینها یادم رفته که دوباره برگشتی؟!.... اینجا رو چطور تونستی پیدا کنی؟!.... اینو فقط به من بگو.... چطور تونستی بعد از اونهمه مدت همکاری بزاری و بیخبر بری و بعد برگردی و انتظار داشته باشی من تعجب نکنم که باز چطور منو پیدا کردی؟!.... با فرهمند چطور ارتباط برقرار کردی؟!.... اصلا چطور از نفوذ فرهمند توی زندگی من باخبر شدی؟!.... اینا همه جای تعجب نداره؟!..... بعدم امروز سرخود بدون اجازه ی من بلند شدی مثل یه خانوم خونه رفتی برای آشپزخانه ی خونه ی من، خرید کردی!
داشتم انگار تک تک احساسات گذشته ام را به زور و زحمت، پشت آن ابروان گره زده و اخم پر جدیت پنهان می کردم.
مکثی کرد و با نیش خندی نگاهم.
_آره بیخبر رفتم چون اون موقع وقت توضیح دادن نبود.... اما الان هست اگه بخوای میتونم توضیح بدم.... اما در مورد خریدهای خونه... بالاخره وقتی من پرستاربچه ی این خونه شدم، باید یهسری امکانات توی دستم داشته باشم یا نه؟.... باید بتونم برای بچهای که گرسنه است و صبحانه می خواد، صبحانه درست کنم یا نه؟.... ولی شما یه یخچال خالی تحویلم دادید با یه بچهای که گرسنه است و گریه کرده و هنوز با من آشنایی نداره.... انتظار داشتی براش اَجی مَجی کنم و میز صبحانه بچینم؟.... نمیدونستم باید چطور این بچه را سیر کنم.... خودت باشی چیکار میکنی؟ نمیری برای خونه خرید کنی؟!
نمیدانم چرا تمام فکرش به همان خریدهای آن روز بود.... چرا احتمال نمیداد که من دنبال بهانهای هستم برای رسیدن به جواب تمام سوالاتی که چندین سال در ذهنم خاک خوردند! پوزخندی زدم و گفتم :
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............