🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_452
شراره ای که دو روز بود به اسم مسافرت حتی خانه نیامده بود، آن شب با چند تن از رفیقانش در آن مهمانی بود.
با دیدن شراره دیگر توانستم تا آخر قضیه را بخوانم.
هرچه که بود زیر سر شراره بود.
و دیگر به نقطه ی جوش رسیدم. از همانجا، بعد از دیدن شراره به خانه برگشتم و پول راننده را حساب کردم.
خسته و کلافه و عصبی از زندگی افسار گسیخته ای که نمی توانستم جمعش کنم، وارد خانه شدم.
ساعت نزدیک 12 شب بود که با ورودم باران از آشپزخانه سمت سالن آمد.
_سلام....
خسته خودم را روی مبل رها کردم و چند ثانیه ای چشم بستم.
_سلام....
_چی شده؟... اتفاقی افتاده؟
نفس بلندی کشیدم و به جای جواب دادنش گفتم:
_دیر وقته.... برات ماشین می گیرم.
_نه من به خاطر حال شما پرسیدم.
_حال من!؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_این بلایی که می بینی سر زندگیم اومده، از روزی که تو رفتی شروع شد....
متعجب نگاهم کرد.
_تو با رفتنت.... چنان بلایی سر زندگیم آوردی که الان چند ساله می خوام درستش کنم ولی نمی شه.
سکوت کرد. حتی نپرسید چه بلایی!
و من هم حوصله ی جواب دادنش را نداشتم.
عصبانی بودم و خوب شد که نپرسید.
برایش یک ماشين گرفتم و با آنکه خودش گفت لازم نیست، راهم دور نیست، اما نگذاشتم تنها، آن موقع شب، به خانه برگردد.
آن شب با همه ی خستگی ام، همانجا روی مبل خوابیدم.
می خواستم بدانم شراره بعد از آن مهمانی به خانه بر می گردد یا نه.... و انتظار من بیهوده بود!
نیامد.... و با نیامدنش، شکم به یقین تبدیل شد و توپم پُرتر گشت.
اولین کاری که روز بعد انجام دادم این بود، که بی هماهنگی به شرکت رُخام بروم.
همه ی این بلاها از گور عمو بلند می شد. من شک نداشتم.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............