🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_482
_صرع!!.... صرع چی هست؟
_تشنج....
نگاهم توی صورتش چرخ خورد. چنان از این اعتراف خجالت زده بود که سر به زیر انداخت.
_سعی می کنم عصبی نشم.... چون عصبانیت باعث میشه تشنج کنم.... تشنج هام از اعصابه.... اینطوری نبودم.... از بعد از همون ازدواجم با اون پیرمرد 60 ساله شروع شد.
ماتم برد و او ادامه داد :
_امروز یه کم.... عصبی شدم.... قرص خوردم تا تشنج نکنم.
حال بدی به من دست داد. فقط فکر می کردم این من هستم که در این چهارسال زندگی با شراره نابود شدم.
نگاهم کرد و چشمانش مرا جادو کرد.
_دیگه هیچی از اون نگو، نپرس، یادم نیار... خواهش می کنم....
اصلا انگار لال شده بودم. قدرت حرف زدن نداشتم. تنها دستش را فشردم و باز راه افتادم.
احساس می کردم تکه ای از وجودم باران است که درست مثل من در آن چهارسال، خرد شده!
در سکوت وارد یک مجتمع تجاری بزرگ که نزدیکی خانه بود، شدیم.
یک لحظه نگاهم به مغازه ها افتاد و ایستادم. مانتوی زنانه بود.
_چیزی نمی خوای برای خودت بخری؟
نگاهش با لبخند سمتم آمد.
_من!
و باز نگاهش را بین مانتوهای پشت ویترین تقسيم کرد.
_برو ببین چیزی دوست داری.
دستش را از میان دستم کشید و وارد مغازه شد و من..... نفس بلندی کشیدم و دستی به صورتم.
حالم بد بود چون اعتراف باران حالم را بد کرد. ما دو قربانی بودیم برای نقشه های عمو.... و تازه آنجا بود که فهمیدم من در مقابل باران چندان آسیب ندیده ام.... روحم خسته بود و غرورم له شده شاید... اما او حتی سلامتی اش را پای آن روزهای سخت زندگی اش داده بود.
طولی نکشید که برگشت.
_چیزی خوشت نیومد؟
_نه... چون تو نیومدی برگشتم.
_من؟!
_آره خب دوست داشتم نظر بدی.
_خب بریم....
و نتیجه اش شد خرید یک مانتو ی کتی کوتاه به رنگ خردلی که خیلی خیلی به او می آمد.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............