از خاک پر از نیزه، ثمر در نمی آید جز غصه از این قصه ، خبر در نمی آید اسباب پذیرایی اگر سیلی و چوب است از کوفه و از شام، سفر در نمی آید خیره مشو بر موی بلندی که ندارم از بقچه ی حسرت ،گل سر در نمی آید گفتند که شیریست که کم گریه کنم من دندان من افتاده دگر در نمی آید پرواز محال است به پرسوختگان ، از خاکستر پروانه که پر در نمی آید گیرم که بیایی ز سفر از سر نیزه از یک سر پاشیده پدر در نمی آید اندازه ی معجر شده این سوخته چادر از آن کفنی هم به نظر در نمی آید @hadithashk