با آرمان رفته بودیم یه مسجدی، وقتی اومدیم بیرون به کسی اشاره کرد و گفت: اون رفیق منه. اومد که به سمتش بره یک دفعه برگشت؛ گفتم: آرمان چرا نرفتی حال و احوال بپرسی؟
گفت: متوجه شدم که همسرش پیشش هست، هم خودم خجالت میکشم هم نمیخوام خانوادهاش معذب بشه.
🌿| به روایت از پدر بزرگوار شهید
#خاطره
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
🍃🍃🍃