هدایت شده از بسم الله بنیامین
🔻 کتاب بی آرام برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی به:روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دوازدهم: همه رفتن های قبلی اش را در ذهنم پایین و بالا می‌کردم می دیدم این دفعه حال عجیبی دارم که تا حالا نداشته ام. مثل ابر بهار اشک می ریختم. انگار دلش شکسته باشد، دست از شوخی برداشت. اشک های من را پاک کرد و به سر و صورتش مالید و گفت: «وای ... چه نعمتای خوبی!» بچه ها را بغل گرفت و بوسید. به صورت امیر نگاه کرد و گفت: بابا، دلم می خواد ادامه دهنده راه من باشی. وقتی داشت لباس می پوشید گفتم: «زود برمی‌گردی؟» گفت: آره. مامان رو ببینم برمی‌گردم، بعد باید ساکم رو بردارم و دیگه برم منطقه. تا از خانه بیرون رفت فکر کردم وقتی برمی‌گردد وقت ناهار است؛ غذایی بپزم که دوست دارد. خوراک میگو بارگذاشتم. بعد از یکی دو ساعت برگشت. حاج خانم آمد بالا و گفت: «زهرا، می دونی شوهرت برای چی من رو برده بیرون؟» گفتم: «نه» گفت: «من رو برده که باهام اتمام حجت کنه.» - برای چی؟ - نمی دونم والله . حرفای الکی می‌زنه، اگه من شهید شدم این کار رو بکن مامان اگه برنگشتم اون کار رو بکن مامان. چه حالا بمیریم چه صد سال دیگه، پس چه خوش که آدم با شهادت از دنیا بره! حرف ها را گوش نگرفتم. رو کردم به اسماعیل و گفتم: «پسرعمه، برات میگو درست کردم بیا بشین بخور» گفت: «حالا بذار دختر هفتاد هزار تومنی م رو بغل کنم، یه عکس بگیرم.» رفتند روی بام و دو سه تا عکس گرفتند. گفتم: «تو وضعیت من رو می بینی و داری ول می‌کنی می‌ری! باید سر ماه معصومه رو ببریم دکتر. تو که بری من چی کار کنم؟» گفت: «دختردایی، حالا مگه من شهید شدم. چرا شماها این طوری می‌کنید؟ خدا بزرگه.» گفتم: «اصلاً دلم نمی خواد این عملیات رو بری. دلم آشوبه.» سرش را گرداند طرفم: به خدا این عملیات آخره. قولت می‌دم دیگه هیچ عملیاتی نرم بمونم پیشت. مگه تو همین رو نمی خوای؟ سر تکان دادم. گفت: «دختردایی این عملیات خیلی مهمه. این رو برم؛ اگه دیدی من بیشتر از این عملیات رفتم هر چی خواستی بهم بگوا» همین که قول داد دلم قرص شد. صدای ماشینی توی کوچه پیچید. پرده پنجره را کنار کشیدم. پاترولی روبه روی خانه پارک کرد، گفت: بچه ها اومدن، من باید برم. گفتم: غذا درست کردم باید بخوری بعد بری.» گفت: «اونا به خاطر من تا دم در اومده‌ان. زشته اونا پشت در بمونن من بشینم اینجا غذا بخورم! گفتم می‌ریزم توی ظرف؛ ببر توی ماشین با بچه ها بخور گفت: نمیشه چند نفریم اصلاً به من نمی‌رسه!» گفتم: «باشه پس میریزم توی ظرف؛ روش می‌نویسم نصفش برای تو باقیش برای اونا. لب گزید این کار رو نکنیا! قولت میدم بخورم. غذا را با مقداری نان دادم دستش. چند تا میوه هم توی نایلون گذاشتم. بنا کردم به شستن ظرفها تا آن ها لقمه ای به دهان بگیرند، شستن ظرف ها تمام شد. می‌دانستم عجله دارد. چادر به سر انداختم. دست امیرم را در مشت گرفتم و معصومه را در بغل رفتم پایین. اسماعیل ظرف خالی را داد دستم. خیالم راحت شد که ناهار خورده است. روی امیر را بوسید. رو کرد به حاجی آقا و گفت: «بابا، من روی شما خیلی حساب می‌کنم. زن و بچه هام رو اول به خدا بعد به شما می سپارم. نذاری اذیت بشن! نذاری کم و کسری داشته باشن!» تا به در برسد، سه بار برگشت و برایمان دست تکان داد. هر بار هم لبخند قشنگی صورتش را چین می انداخت. در را که بست و رفت. حاج خانم رو کرد به حاجی آقا و گفت: «حاجی، خونه خراب شدیم. حاجی آقا گفت: باز نحسی؟ این حرفا چیه می زنی . حاج خانم گفت: «به خدا اسماعیل برنمی‌گرده. رفتنش رو ببین! اسماعیل کی این طوری می‌رفت؟ یه خداحافظ می‌گفت و در رو به هم می زد و می رفت.» اسماعیل رفت و بی قراری من شروع شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫