گاهی اوقات حتی از کسانی که به ناحق از علی او دلخور بودند به من میگفت برم حلالیت بگیرم. میگفتم: "علی این رو دیگه مطمئنم بههیچوجه شما مقصر نیستی". میگفت: "اشکال نداره، میخوام خیالم راحت باشه و هیچ دغدغهی حقالناس به گردنم نمونده باشه". موارد بسیار زیادی را لیست کرده بود و میرفت برای گرفتن حلالیت. خیلی از آن موضوعات برای امثال ما اصلاً مهم نبود، مثلاً موقع رانندگی مراقب عابرین بود یا اگر رانندهای حقتقدم داشت خیلی رعایت میکرد و به ما هم سفارش میکرد این موضوعات بهظاهر کوچک را رعایت کنیم.
خدا را میپرستی؟ یا پدر و مادرت را؟! خواهر؛ آقای قنبری و..
اینقدر احترام پدر و مادرش را داشت که من به او میگفتم: "تو «پدر و مادر پرست» هستی. قرآن میفرماید بعد از پرستش خدا، احترام به والدین را داشته باش اما تو برعکس داری عمل میکنی!".
جوان بودیم و مغرور، اصلاً برای ما عار بود که هرجا میرویم از پدر و مادر اجازه بگیریم. اما علی آقا در اوج جوانی هم همیشه پدر و مادرش را در جریان قرار میداد، با اینکه برخی از بچهها مسخره میکردند اما در کار او هیچ تأثیری نداشت.
مادر که مریض میشد، علی همیشه گریه میکرد و دلِ نازکی داشت. علاقهاش به مادرش باورنکردنی بود. از غذای خودش لقمه میگرفت و به مادر میداد. اولینباری که از سوریه برگشتند، ایشان را مشایعت کردیم. جلوی در منزل که رسیدیم علی خم شد و با اصرار پای پدر و مادرش را بوسید. والدین علی، او را خیلی دوست داشتند. اگر علی چند دقیقه دیر میکرد مادرش حتماً زنگ میزد. در عرض چند ساعتی که با هم بودیم حداقل دو بار با مادرش صحبت میکرد. اینقدر رابطهی گرم و صمیمی با مادرش داشت که همیشه پشت تلفن ایشان را مامان جون خطاب میکرد. من یکبار هم نشنیدم که لفظ مادر را به کار ببرد، شاید در صحبت کوتاهی که داشت چندین بار ایشان را مامان جان صدا میکرد.
علی با رفقایش رفته بود استخر؛ بابا به نيش زنبورعسل حساسیت دارد و در همین زمان زنبور نیشش زد! یکدفعه حال بابا خیلی بد شد، زنگ زدم اورژانس اما متأسفانه نیامد. خیلی نگران بودم و سراسیمه رفتم در خیابان و بهزور جلوی یک ماشین را گرفتم؛ دو تا آقا بودند و با اصرار من آمدند و بابا را بردیم بیمارستان. الحمدلله مشکل خاصی نبود و بابا خیلی زود مرخص شدند. علی وارد خانه که شد تا بابا را در بستر دید نگران شد، ماجرا را که گفتم خیلی ناراحت شد، جلو آمد وکف پای بابا را بوسید و گریه کرد. میگفت: "بابا جون کاش من میمردم و با بچهها نمیرفتم بیرون. آخه من مگه مُردم که شما رو باید دو تا مرد غریبه ببرند دکتر". آن موقع هم که در تیپ همدان خدمت میکرد با اینکه میتوانست پیگیری کند که خانه بگیرد و در همدان مستقر شود، اما گفت: "من فقط به عشق مامان و بابا هر روز تا شهر رزن رفتوآمد میکنم".
سال 1391 وقتی علی را بردیم فرودگاه همدان برای سفر مکه، لحظهی خداحافظی زانو زد و بین آن همه جمعیت صورتش را گذاشت روی پاهای پدر و پاهایش را بوسید. صحنهی عجیبی بود، حتی خانمهای بدحجابی که برای بدرقه آمده بودند داشتند گریه میکردند، علی حال و هوای همه را عوض کرد. بعد از شهادت علی وقتی که فیلم بوسیدن پای بابا و مامان پخش شد خیلیها آمدند و به ما گفتند که ما هم به عشق علی و شهدا با اینکه خیلی سختمان هست اما پای مادر و پدرمان را میبوسیم. به نظر من اگر علی در کل عمرش همین یک کار خوب را هم نهادینه کرده باشد برای عاقبت به خیریاش کافی است.
علی هر وقت میآمد خانه خم میشد و پای من را میبوسید؛ میگفت:"مامان دعا کن عاقبتبهخیر بشم، بگو که از من راضی هستی". هروقت پدرش از بیرون میآمد، علی به احترامش بلند میشد. پدرش میگفت: "علی جان راحت باش، آخه این چه کاریه که میکنی و من شرمنده میشم". بارها دیده بودم که دست و پای بابا و مادر را میبوسید.
صورتش را میگذاشت روی زمین و با اصرار و التماس زیاد به من میگفت: "پاهات رو بذار روی صورت من و دعا کن عاقبتبهخیر بشم، من دوست دارم شهید بشم، برایم دعا کن". خیلی وقتها در خانه میدیدم که خلوت میکرد و روضه گوش میداد، خیلی به حالش غبطه میخوردم. روزهای آخر بیماریاش بود که در منزل بستری بود. من هم فرصت را غنیمت شمردم و رفتم پاهایش را بوسیدم، علی خیلی ناراحت شد. یکبار هم که از سوریه آمده بود خواب بود، رفتم پاهایش را بوسیدم تا جبران اینهمه محبتش را کرده باشم.
یکبار که از دوره برمیگشت، من هم در خیابان بودم؛ یکدفعه علی من را که دید سریع به طرف من دوید و بدون معطلی در خیابان خم شد و پای من را بوسید. گفتم: "مامان جان زشته، علی جان، تو رو خدا این کار رو نکن، من خجالت میکشم! الان مردم ميگن چی شده، چرا اینها اینطوری میکنند!".
#شهید_علی_خاوری
#کتابخوانی
#مثل_ابراهیم
https://eitaa.com/haj_ali_khavari