#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_23
📝راوی سید مجتبی حسینی
مادرم میگفت ساعت⏱۹شب باید زنگ📞 بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم🤗
این چندساعت به من بیچاره چندسال گذشت😞
ساعت ⏰۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد
مادر ساعت ۸میشه زنگ بزنید🙈
مادر درحالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر حولی😁
خجالت 😰زده سرمو انداختم پایین
مادر تلفن📞 قطع کرد
-مادر چی شد🤔
مادر:گفتن فردا ساعت۹شب بیاید☺️
ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل🌺 مریم و نرگس خریدیم
ضربان بالای صدهزار میزنه🤒
بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا
فقط حسین و حاج خانم بودن🙂
بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم
حاج خانم:رقیه جان چای بیار🍺
خانم جمالی چای آوردن روم نمیشد😢 سرمو بالا بگیرم راستش هیچوقت چهرشونو درست ندیدم
چنددقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چنددفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر حول بودم هی میگفتم چی؟هان؟😥😨
حسین نگاهم میکرد خندش میگرفت
بالاخره رسیدیم سر اصل مطلب😇
که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا
بچه ها برن حرف بزنن🙃
حاج خانم:رقیه جان آقا سید راهنمایی کن
یه ربع سکوت
خانم جمالی حرفی ندارید🤔
-آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن
من بهتون خبر میدم🙂
مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه
چی واای خدایا خودت کمک کن😢🙏
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣