#قسمت_چهل_و_دوم
چند روزی از برگشتنش نگذشته بود که حمید مریض شد. فکر میکردم، به خاطر شرایط دوره اینطور شده باشد. دکتر برایش سرم نوشته بود. پرستار تا رگش را پیدا کند دو سه بار سوزن زد. این اولین باری بود که به کس دیگری سوزن میزدند اما من دردش را حس میکردم. این اولین باری بود که کس دیگری مریض میشد ولی انگار من بدحال شده بودم. از مسئول تزریقات اجازه گرفتم تا وقتی که سرم تمام بشود کنار حمید بنشینم. از کیفم قرآن درآوردم. بیشتر از حمید حال من بد شده بود. طاقت درد کشیدنش را نداشتم شروع کردم به خواندن قرآن حمید گفت خانم بلند بخون معنی رو هم بخون این داروها همه بهونه است شفای واقعی دست خداست.ماه رمضان روزی که عمه اینا را برای افطاری دعوت کرده بودیم، دوم آبان را برای تاریخ عروسی خودمان انتخاب کردیم. از فردای ماه رمضان پیگیر مقدمات عروسی شدیم. طبق قرار روز عقد ۴ وسیله ن بودیم نظر هر دوی ما این بود که تا جایی که امکانش هست وسایل زندگی آیندهمان ایرانی باشد.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه