#قسمت_چهلم
حمید را که راه انداختم همان جا داخل حیاط، کنار باغچه کلی گریه کردم.
پیش خودم گفتم ما شانس نداریم اوایل نامزدیمون که افتاد توی پاییز و زمستون به خاطر کوتاهی روزا و هوای سرد نمیتونستیم کنار هم باشیم. حالا هم که روزها بلند شده و هوا خوب شده حمید کنارم نیست و دوره داره.
روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت در ذهن خودم خیال بافی میکردم میگفتم حمید اگر الان بود با هم میرفتیم «چهل ستون» شاید هم میرفتیم فدک «تپّه نورالشهدا». دلم برای شیرین زبانیها و مهربانی هایش لک زده بود. مخصوصاً که دوم تیر، اولین تولدم بعد از نامزدی کنارم نبود.
زنگ زد تلفنی تبریک گفت. کلی شوخی کرد. ناراحت بودم که نیست. چون نبودنش برایم سخت شده بود. حدس زدم که حمید متوجه ناراحتیم شد چون بلافاصله بعد از تماسش چند پیامک فرستاد برایم.
شعر گفته بود و مرا «قرة العین» صدا کرد چند متن ادبی هم برایم فرستاد. پایش میافتاد یک پا شاعر میشد. هم متنهای خوبی مینوشت هم گاهی اوقات شعر میگفت. در کلمه به کلمه متنهایش میشد دلتنگی را حس کرد. با اینکه میدانستم متنها و اشعار را از خودش مینویسد فقط برای اینکه حال و هوایش را عوض کنم نوشتم«انتخابهای خیلی خوبی داری حمید واقعاً متنهای قشنگیه از کدوم کتاب انتخاب میکنی؟!»
بی شیله پیله گفت:« منو دست انداختی دختر اینا همش دست نوشتههای خودمه»
نوشتم«شوخی کردم عزیزم. کلمه به کلمهای که مینویسی برام عزیزه. همشون رو توی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه»
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
#قسمت_چهل_و_یکم
فردا که تماس گرفت از من خواست شعری که دیشب فرستاده بود را برایش بخوانم. شعرهایش ملودی آهنگ خاص خودش را داشت. از خودم من درآوردی یک آهنگ گذاشتم. صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن. همه هم غلط و در هم بر هم . دست هایم را تکان میدادم ولی هر کاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی در بیاورم. حمید گفت«تو با این شعر خوندن همه احساس منو کور کردی» دو نفری خندیدیم گفتم« خب حمید من بلد نیستم خودت بخون» خودش که خواند همه چیز درست بود وزن و آهنگ و قافیه, سر جایش بود وسط شعر ساکت شد گفت «عزیزم من میخونم حال نمیده تو بخون یکم بخندیم»
نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد. حمید با نمره عالی قبول شده بود. همه درسها را یا ۱۹ شده بود یا ۲۰ من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم. دوباره کلی وسیله و سوغاتی خریده بود. مخصوصاً یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچ وقت دلم نمیآمد استفاده کنم. این آخریها خیلی کم میزدم میترسیدم تمام شود. کوچکترین چیزی هم که به من میداد دوست داشتم دو دستی بچسبم. اوایل به خودم میگفتم من را چه به عشق؟ مرا چه به عاشقی؟! من را چه به شیفته شدن؟! ولی حالا همه چیز برای من شده بود حمید.
با همه وجود حس میکردم عاشق شده ام
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
#قسمت_چهل_و_دوم
چند روزی از برگشتنش نگذشته بود که حمید مریض شد. فکر میکردم، به خاطر شرایط دوره اینطور شده باشد. دکتر برایش سرم نوشته بود. پرستار تا رگش را پیدا کند دو سه بار سوزن زد. این اولین باری بود که به کس دیگری سوزن میزدند اما من دردش را حس میکردم. این اولین باری بود که کس دیگری مریض میشد ولی انگار من بدحال شده بودم. از مسئول تزریقات اجازه گرفتم تا وقتی که سرم تمام بشود کنار حمید بنشینم. از کیفم قرآن درآوردم. بیشتر از حمید حال من بد شده بود. طاقت درد کشیدنش را نداشتم شروع کردم به خواندن قرآن حمید گفت خانم بلند بخون معنی رو هم بخون این داروها همه بهونه است شفای واقعی دست خداست.ماه رمضان روزی که عمه اینا را برای افطاری دعوت کرده بودیم، دوم آبان را برای تاریخ عروسی خودمان انتخاب کردیم. از فردای ماه رمضان پیگیر مقدمات عروسی شدیم. طبق قرار روز عقد ۴ وسیله ن بودیم نظر هر دوی ما این بود که تا جایی که امکانش هست وسایل زندگی آیندهمان ایرانی باشد.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
#قسمت_چهل_و_سوم
۱۶ شهریور روز عروسی آقا سعید بود خیلی خوش گذشت ولی از رفتار حمید مشخص بود زیاد سرحال نیست. ته چشمهایش نگرانی داد میزد. به خاطر ازدواج برادر دوقلویش یک جور خاصی شده بود
بعد از مراسم جلوی در تالار منتظرش بودم، اما حمید آنقدر در حال و هوای خودش غرق بود که حواسش پرت شد و من را بعد از مراسم در حیاط تالار جا گذاشت. چند قدم که رفته بود تازه یادش افتاد من هم هستم. کمی ناراحت شدم به خنده چند تا تیکه انداختم و حسابی از خجالتش درآمدم:«ماشالله حمید آقا! به به ببین ما با کی داریم میریم سیزده به در؟ با کی داریم میریم پیک نیک؟! روی دیوار کی داریم یادگاری مینویسیم؟ آخه کی زنشو جا میذاره؟!» اینطور جاها دوست داشتم آب و روغنش را زیاد کنم تا بیشتر تحویلم بگیرد به خاطر همین فراموش کردن با شرمندگی کلی معذرت خواهی کرد. به حمید حق میدادم بالاخره بعد از این همه سال، دو برادری که با هم بزرگ شده بودند داشتند سراغ زندگی خودشان میرفتند و این خیلی سخت بود. خندیدم و گفتم بله حق دارین حمید آقا منم خواهر دوقلوم ازدواج میکرد ممکن بود همچین کاری کنم شما که جای خود داری.
بعد از عروسی آقا سعید، مهمترین کار ما اجاره کردن یک خانه مناسب بود. حمید نظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم. دوستاش بهترینها را برای من فراهم کند. اولین خانهای که رفتیم حدود ۱۲۰ متر بود خیلی بزرگ و دلباز با نور عالی. قیمتی که بنگاه گفته بود با پس انداز حمید جور در میآمد. تقریبا هر دوتایی خانه را پسندیده بودیم. خوشحال از انتخاب خانه مشترک مان از در بیرون آمدیم.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت چهل و چهارم
هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی از رفقای حمید تماس گرفت صحبتشان که تمام شد متوجه شدم حمید به فکر فرو رفته است. گفت خانوم:« میخوام یه چیزی بهت بگم چون تو باید در جریان باشی اگه راضی بودی اون وقت انجام بدیم» یکی از رفیقام زنگ زد مثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده پول لازم داشت اگه تو راضی باشی ما نصف پس اندازمون رو به دوستم قرض بدیم با نصف بقیهاش یه خونه کوچیکتر رهن کنیم تا بعداً که پول دستمون رسید یه خونه بزرگتر اجاره کنیم.
پیشنهادش را که شنیدم جا خوردم این پا و اون پا کردم میدانستم با پولی که میماند خانه چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم. پیش خودم دو دوتا چهارتا که کردم دیدم در یک خانه کوچک محلههای پایین شهر هم میشود خوش بود. از آنجایی که واقعاً این چیزها برایم مهم نبود برای همین خیلی راحت همانجا قبول کردم. میدانستم بیشتر خرج عروسی و اجاره خانه روی دوش حمید است نمیخواستم اول زندگی تحت فشار باشد. با پولی که مانده بود چند تا بنگاه سر زدیم ولی سخت میشد با این مبلغ خانه اجاره کرد مشاور املاک فلکه شهید حسن پور به ما آدرس خانهای را داد که داخل خیابان نواب بود. با حمید آدرس به دست راه افتادیم. اولین خانهای بود که بعد از نصف شدن پول پساندازمان میخواستیم ببینیم. یک ساختمان دو طبقه که در نگاه اول خیلی قدیمی و کوچک به نظر میرسید. حمید زنگ خانه را زد و کمی بعد پیرزنی چادر به سر بیرون آمد بعد از سلام و احوالپرسی حمید اجازه خواست خانه را ببینیم. چون خانه مستاجر داشت و به هم ریخته بود حمید داخل نیامد. من رفتم خانه را دیدم.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
قسمت چهل و پنجم
من رفتم خانه را دیدم. دلنشین و زیبا بود. در که باز میشد یک پذیرایی۲۰ متری، اتاق خواب کوچک ۱۸ متری که با چهارچوبهای مشبک چوبی از پذیرایی جدا میشد. این خانه با توجه به پولی که داشتیم برای شروع زندگیمان خوب بود. از خانه که بیرون آمدم به حمید گفتم همین جا خوبه من پسندیدم. حمید همان روز خانه را با ۷ میلیون به عنوان پول پیش و ۹۵ هزار تومان اجاره قولنامه کرد.
فردای روزی که صاحبخانه خبر داد مستاجر قبلی خانه را خالی کرده با حمید رفتیم که دستی به سر و روی خانه بکشیم. اولین بار با خودمان آینه و قرآن بردیم. حمید قرآن را وسط طاقچه گذاشت. از قبل کلی وسیله برای تمیز کردن دیوارها و کف اتاقها گرفته بودم. از سطل آب گرفته تا اسکاچ و دستمال شیشه شور. چند روزی کارمان همین بود. بعد از ظهرها حمید که از سر کار میآمد با هم برای تمیز کردن خانه میرفتیم، این کارها برایم حس خیلی خوبی داشت. احساس اینکه وارد یک زندگی مشترک میشویم خوشایند بود.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
قسمت چهل و هفتم
آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودم. برای دعوت از شهید گمنام طومار و امضا جمع میکردیم. خیلی دوست داشتم مثل دانشگاههای دیگر ما هم داخل محوطه دانشگاه مقبره شهید گمنام داشته باشیم. چند روز مانده به عروسی صبحها بین دانشکدهها دنبال امضا میچرخیدم و بعد از ظهرها هم با حمید برای خرید یا چیدن وسایل خانه میرفتم
یکی از دوستان صمیمیم از روی شوخی به من گفت تو دیگه چه عروسی هستی؟ بیا برو دنبال کارای مراسم هرکی جای تو باشه تمام فکر و خیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره؟ کدوم آتلیه عکس بندازه؟ کدوم لباسو بگیره؟ اون وقت تو اینجا داری برای مقبره شهید گمنام امضا جمع میکنی خندیدم و گفتم شما نگران نباشین شوهرم راضیه. تا جایی که بشه امضا جمع میکنم بقیهاش با شما. روز جهاز برون، هم شوق داشتم و هم استرس همه خانواده و بستگان درجه یک در م وسایل جهاز را با خودمان ببریم. برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتیها، میز ناهارخوری، تابلو فرش، میز تلفن خانه مادرم ماند و در جواب اعتراضها هم گفتم انشالله هر ماه، خونه بزرگتر رفتیم اینها را هم میبریم.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت چهل و هشتم
وسایل یکی یکی بین مردهای فامیل دست به دست تا ماشین میرفت. با بیرون رفتن هر کدام از آنها در ذهنم جای آن را مشخص میکردم. با صدای بلندی که از حیاط آمد همه ترسیدیم وقتی به حیات آمدم متوجه شدم اجاق گاز از دستشان افتاده و شیشه جلوی آن شکسته است. چند روز مانده به عروسی یکی از کارهای ما این شده بود که دنبال شیشه جلوی این گاز باشیم. متاسفانه پیدا هم نمیشد. روزهای آخر برای چیدن جهاز از دانشگاه یکسره خانه خودمان میرفتم. حمید هم برای جابجایی وسایل از سر کار به خانه میآمد. چون خانه کوچک بود چیدمان وسایل وقت و انرژی زیادی میخواست. حمید در حالی که مشغول انداختن کارتون کف اتاق خواب بود گفت خانم نظرت چیه غذای بیرون نگیریم. اجاق گازو وصل کنیم همین جا یه چیز ساده درست کن بخوریم. اولین غذایی که پختم سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ بود. گفتم:«بیا اینم غذای سرآشپز»
برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی از وسایل آشپزخانه را حتی از داخل کارتون بیرون نیاوریم، چون کل کابینتهای آشپزخانه ۴ تا هم نمیشد. یک طرفِ پذیراییِ ۲۰ متری ِخانه فرش ۶ متری پهن کردیم. بوفه و مبلها را هم بعد از چند بار جابجا کردن دور اتاق چیدیم. البته یک ستون هم وسط پذیرایی ِبه این کوچکی داشتیم باید طوری وسایل را میچیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت را داشته باشد. مشغول جابجا کردن وسایل بودم که از طرفِ دانشگاه با من تماس گرفتند و خبر دادند که مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقاً یک روز قبل عروسی افتاده و قرار است در شهر ساری برگزار شود.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت چهل و نهم
من ورزش کاراته را تا کمربند زرد پیش پدرم آموزش دیده بودم بعد هم که رفتم باشگاه و کمربند مشکی گرفتم. تاریخ دقیق مسابقات قبلاً اعلام نشده بود. به من گفته بودند احتمال زیاد مسابقات آذر ماه باشد. خیالم راحت بود که ما تا آن موقع عروسی را گرفته و حتی مسافرت و ماه عسل را هم رفتهایم اما حالا خبر دادند مسابقه دقیقاً روز اول آبان ماه برگزار میشود. دو دل بین رفتن و نرفتن بودم. ۶ ماه زحمت کشیده بودم و تمرینات سختی را گذرانده بودم.مسابقات برایم اهمیت داشت. به مربی گفتم من برای مسابقه همراهتون میام فقط منو زودتر برسون قزوین که به کارهای عروسیم برسم. مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت، خندید و گفت:«هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟ اونجا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمیکنن، اومدیم به صورتت ضربه خورد و کبود شد اون وقت میگن داماد روز اول نرسیده عروسو زده.کلی خندیدم و گفتم:«حمید خودش مربی کاراته است ولی دست بزن نداره حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه» در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند و نگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم.دوم آبان عید غدیر سال ۹۲ روز برگزاری جشن عروسی ما بود.شبی که لیست عروسی را مینوشتیم حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را در دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند. رفیق زیاد داشت چه رفقای همکار، چه هم هیئتی، چه باشگاه، همسایهها، فامیل خلاصه با خیلیا رفت و آمد داشت. با همه قاطی میشد ولی رفیق باز نبود. اینطوری نبود که این رفاقتها بخواهد از با هم بودنهایمان کم کند.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت پنجاهم
حمید ششمین فرزند خانواده بود که ازدواج میکرد برای همین در خانواده آنها این چیزها تازگی نداشت و برایشان عادی شده بود. ولی خانواده ما اینطور نبود. من اولین فرزند خانواده بودم که ازدواج میکردم. صبح روز عروسی که میخواستم به آرایشگاه بروم پدر و مادرم خیلی گریه کردند. خودم هم از چند روز قبل اضطراب عجیبی گرفته بودم. خواب به چشمم نمیآمد. وقتی دیدم این همه مضطرب و ناآرامم چاره کار را در توسل و توکل دیدم. یک کاغذ برداشتم و نوشتم:« خدایا من از ورود به زندگی مشترک میترسم کمکم کن که بهترین زندگی را داشته باشم». دست نوشته را بین صفحات قرآنم گذاشتم . این کار خیلی به آرامشم کمک کرد.
حمید ساعت ۶ غروب به دنبالم آمد میدانست گل رز و مریم دوست دارم یک دسته گل با ۱۰ شاخه گل رز و ۶ شاخه گل مریم برایم خریده بود. کت و شلواری که خریده بودیم را پوشیده بود. از همه از همیشه خوشتیپتر تو دل بروتر شده بود. ماشین عروسمان پراید بود خیلی هم ساده تزیین شده بود. عروسی خیلی خوبی داشتیم هم ساده بود هم دلخوری پیش نیامد. چون در خیلی از عروسیها بخصوص وصلتهای فامیلی به خاطر مسائل پیش پا افتاده ناراحتی به وجود میآید. ولی عروسی ما خیلی خوب بود
بعد از اینکه از تالار در آمدیم در خیابانها دور زدیم و سمت خاانه افتادیم. رفقای حمید آن شب خیلی شلوغ کردند.جلوی ماشین عروس را میگرفتم با دستمال شیشههای ماشین را پاک میکردند و انعام میخواستند میگفتند داماد به این خوش تیپی باید به ما انعام بده.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت پنجاه و یکم
دوشنبه برای ماه عسل با قطار رفتیم مشهد. باران شدیدی میآمد. اولین باری بود که با هم مشهد میرفتیم. از پلههای قطار که بالا میرفتیم هر دو از نم به باران خیس شده بودیم.
بیشتر زمانی که در قطار بودیم داخل کوپه نمینشستیم و در راهروی قطار سرپا بیرون را نگاه میکردیم و صحبت میکردیم. گاهی اوقات که حرفی نبود سکوت میکردیم. حرفهایمان را روی شیشههای مه گرفته قطار نقاشی میکردیم. از خوشحالی شروع زندگی مشترکمون سر از پا نمیشناختیم. مسیر به چشم برهم زدن تمام شد. هم صحبتی با حمید برایم به حدی شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم. مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمیرسد. خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی ست. تکیهگاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بیپانی که تمام درهای بسته را برایم به آسانی باز میکرد. فکر میکردم عشق ما هیچ وقت شبیه قصههای کودکی نمیشود که کلاغ قصه به خانهاش نمیرسید. ماه عسلی که زیر سایه امام رضا نقطه آغاز زندگی ما شد سفری ساده و فراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیز و نجیب بود. از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم بارانی بود این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا خیلی دلچسب به نظرم میآمد. وسایل و ساکها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم حس و حال عجیبی داشتم از دور گنبد طلایی امام رضا را که دیدیم چشمهای هر دوی ما بارانی شد.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت پنجاه و چهارم
روز سهشنبه دانشگاه برنامه داشتیم از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلاً سرپا بودم. ساعت ۱۲ بود که حمید زنگ زد و گفت که برای یک سری کارهای بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه. پرسید برای ناهار به خانه میروم. گفتم حمید جان ما همایش داریم احتمالاً امروز دیر بیام تو ناهارتو خوردی, استراحت کن. ساعت ۵ غروب بود که به خانه رسیدم. حمید مثل موارد دیگری که من دیرتر از او به خانه میرسم تا کنار درب استقبالم آمد. از پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم از بس سر پا بودم خسته شدم. حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم بعد هم همانجا جلوی در نقش زمین شدم.
کمی که جان گرفتن به حمید گفتم ببخش امروز که تو زود اومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام. حتماً توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری. جواب داد همچین بیکارم نبودم. یه سر بزن آشپزخونه میفهمی. حدس زدم که ناهار گذاشته یا برای شام از همان موقع چیزی تدارک دیده باشد. وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت. با حوصله اکثر گردوها را مغز کرده بود و فقط چند تایی مانده بود. وقت هایی که حوصله داشت، کارهایی میکرد کارستان. گفتم حمید جان خدا خیرت بده با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این همه گردو چیکار کنم. حمید در حالی که با خوشحالی مغز داخل سینی را این طرف آن طرف میکرد گفت:«فرزانه ببین چقدر گردو داریم یعنی تو میتونی هر روز برای من فسنجون درست کنی!!»
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت پنجاه و هشت
چهارم اردیبهشت روز تولد حمید تا غروب کلاس داشتم از دانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطر فروشی رفتم بعد از خرید عطر کیکی که از قبل سفارش داده بودم راتحویل گرفتم و راهی خانه شدم یک کیک سبز رنگ طرح قلب ،که روی آن نوشته بودم: حمید جان تولدت مبارک! خانه که رسیدم حمید وسط پذیرایی پتو انداخته بود و خواب بود کیک را روی میز گذاشتم و لامپ را روشن کردم نگاهم به دست هایش افتاد که به خاطر کار با کابل ها و دکل های مخابرات پاره پاره و خشک شده بود به خاطر مسئولیتش در قسمت مخابرات سپاه همه سر و کارش باسیم های جنگی زمخت و کابل های فشارقوی بود معمول بیشتر ساعت کاری جلوی آفتاب بود برای همین صورتش آفتاب سوخته می شد وقتی به خانه می رسید از شدت خستگی ناهار را که می خورد از پا می افتاد دست ها و پاهایش را که دیدم دلم سوخت رفتم روزنامه آوردم و زیر پاهایش انداختم همان طور که خواب بود کف پا و دست هایش را کرم زدم و روی صورتش ماست ماسک ماست و خیار گذاشتم که اثر ضد آفتاب سوختگی بهتر شود آن قدر خسته بود که متوجه نشد، از کرم زدن خوشش نمی آمد، با این حال من مرتب این کار را می کردم که پوست دست ها و پاهایش بیشتر از این خراب نشود کمی که گذشت بیدار شد کیک تولد را که دید خیلی خوشحال شد گفت اول صبح که پیامک تبریک از بانک اومد پیش خودم گفتم حتما فرزانه یادش رفته و الا تبریک می گفت امان نداد که از این مراسم کوچک خودمانی عکس بیندازند تا چشمش به کیک افتاد اول یک تکه بزرگ از کیک برداشت و خورد بعد چاقو را گذاشت روی کیک و گفت مثلا ما به این کیک دست نزدیم حالا عکس بگیر !
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
قسمت پنجاه و نه
برای شب نشینی رفتیم منزل آقا میثم همکارحمید از وقتی که بچه دار شده بودند فرصت نشده بود به آنها سر بزنیم. ما داخل اتاق در مورد بچه ها و بچه داری صحبت می کردیم تا من ابوالفضل را بغل کردم شیری که خورده بود را روی چادر من بالا آورد چادر خیلی کثیف شده بود به ناچار از همسر آقا میثم یک چادر امانت گرفتم تا خانه که رسیدم چادرم را کامل بشویم. خانه که رسیدم هر دو تا چادر را با دست شستم و روی بخاری خشک کردم بعد هم چادر امانتی را اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اپن و گفتم عزیزم فردا داری می ری محل کار این چادر را هم برسون به آقا میثم یه وقت خانمش نیازش میشه .صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود مثل همیشه برایش صبحانه آماده کردم حمید سر سفره که نشست گفت همکارا می گن خانم ها فقط سال اول عروسی صبحونه آماده می کنن سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست ولی فکر کنم تو خیلی توی این کار پشت کار داری خندیدم و گفتم تا روزی که من هستم تو بدون صبحانه از این خونه بیرون نمیری حتی روزهای یکشنبه و سه شنبه که می دونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحانه میدن بازم اول صبح باید صبحانه رو منزل میل کنی. به ساعت نگاه کردم حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه می خورد گفتم همش چند دقیقه وقت داری ها الان سرویس تون میره حمید حواست کجاست گفت حواسم هست خانم امروز به خاطر این چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمی رم به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم
#رمان_عاشقانه
#داستان_دنباله_دار
🕊|@ham_kalam
قسمت شصتم🌱
متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین ماموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم دستور این طور معجون ها را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی بودم با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هر روز بهتر از قبل می شد موقع خداحافظی گفتم حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر زیر بارون خیس نشی گفت تو خودت می خوای بری دانشگاه چتر رو تو ببر من خیس بشم مشکلی نداره اما دوست ندارم تو زیر بارون اذیت بشی!
آن روز دفتر بسیج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند جلسه که تمام شد زود سوار تاکسی شدم که به خانه برسم حسابی ضعف کرده بودم ولی تا سالاد شیرازی که حمید درست کرده بود را دیدم همه اشتهایم کور شد رنگ سالاد که کاملا زرد بود تمام خیار و گوجه ها هم وارفته بود به حمید گفتم این سالاد رو نمی خورم ! این چیزی که تو درست کردی به هر چیزی شبیه شده جز سالاد! باید بگی چرا این شکلی شده؟ سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود آشپز خوبی بود و غذاها را خوب درست می کرد ولی قسمتی که از خودش ابتکار داشت گاهی اوقات ما را تا مرز مسمومیت پیش می برد حمید وقتی دید به سالاد لب نمی زنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا...
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
هَم کَلام🕊️
قسمت شصتم🌱 متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم به خاط
قسمت شصت و یکم
حمید وقتی دید به سالاد لب نمی زنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا ،گفت اول داخل سالاد نمک ریختم بعد برای امتحان دارچین و زردچوبه و فلفل هم زدم می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم ها رو با هم داشته باشه خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود گفتم این چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد قبول اما خیارها و گوجه ها چرا این طوری شده چرا این همه وارفتن ؟خودش را زد به مظلومیت و گفت جونم برات بگه که بعدش رفتم سراغ آب لیمو و آبغوره از دستم در رفت آن قدر زیاد ریختم که خیار و گوجه توی آب لیمو و آبغوره گم شد وقتی دیدم این طوری شده همه سالاد رو ریختم داخل آبکش و دو سه بار کامل شستم که الان می بینی به زردی می زنه خیلی کم شده الان دیگه بی خطره !کاری کرده بود که خودش هم تمایلی به خوردن این سالاد نداشت منی که سالاد شیرازی خیلی دوست داشتم تا مدت ها نمی توانستم هیچ سالادی بخورم
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و یکم
اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده، ماه رمضان را تجربه می کردیم .ماه رمضان ها بیشتر بیدار می ماندیم. به جای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و با هم صحبت می کردیم .سحر اولین روز ماه مبارک حمید کتاب منتهی الآمال را از بین کتاب هایی که داشتیم انتخاب کرد از همان روز اول شروع کردیم به خواندن این کتاب که درباره زندگی چهارده معصوم بود هر روز داستان ها و سیره زندگی یکی از ائمه را می خواندیم روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان تمام کردیم. این کتاب که تمام شد حمید از کتابخانه محل کارشان سی کتاب با حجم کم آورد. قرار گذاشتیم هر کدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند بیشتر به کتاب های اعتقادی علاقه داشت دوست داشت اگر جایی مثل حلقه های دوستان بحثی می شد با اطلاعات به روز پاسخ بدهد. ایام ماه رمضان حمید تا ساعت دو و نیم سر کار بود بعد که می آمد یکی دو ساعتی می خوابید روزهای زوج بعد از استراحت می رفت باشگاه روزهایی هم که خانه بود با هم کتاب می خواندیم نظر می دادیم و بحث می کردیم گاهی بحث هایمان چالشی می شد همیشه موافق نظر همدیگر نبودیم، درباره همه چیز صحبت می کردیم ،از مسائل روز گرفته تا بحث های اعتقادی ،بعد از خوردن افطار هم کتاب می خواندیم. بعضی از اوقات کتاب هایی را می خواند که لغات خیلی سنگینی داشت از این طور کتاب ها لذت می برد. اگر لغتی هم بود که معنایش را نمی دانست می رفت دنبال لغت نامه
#رمان_عاشقانه
#داستان_دنباله_دار
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و دوم
.در حال خواندن یکی از همین کتاب های ثقیل بود که من داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن سحری بودم وقتی دید درگیر آشپزی هستم شروع کرد با صدای بلند خواند تا من هم در جریان مطالب کتاب باشم یکی دو صفحه که خواند گفتم زحمت نکش عزیزم از چیزی که خوندی دو کلمه هم نفهمیدم! چون همه اش لغاتی داره که معناش رو متوجه نمی شم جواب داد همین که متوجه نمی شیم قشنگه چون باعث می شه بریم دنبال معنی کلمات این طور کتاب ها علاوه بر محتوا و اطلاعاتی که به آدم اضافه می کنن باعث میشه دامنه لغات مون بیشتر بشه ...
روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم از لحظه ای که حاضر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سال مان در این شب رقم بخورد. شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا . سال قبل که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می رفت، مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن هایی هم که پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند. همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند، احساس می کردم شبیه کسی که گمشده
داشته باشد در این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت می گفت فرزانه حیف این روزا و شب های با برکت رو بهرو به راحتی از دست بدیم هیچ کس نمیدونه سال بعد، ماه رمضون زنده است یا نه
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و سوم
تقریبا بیشتر خوراک حمید در ماه رمضان هندوانه بود نصف یک هندوانه را موقع افطار می خورد نصف دیگرش را موقع سحر ،برای همین خیلی هندوانه می خرید. روز دوازدهم ماه رمضان بود در ِخانه را که برایش باز کردم و به استقبالش رفتم دو تا هندوانه زیر بغلش بود سلام داد و از کنارم رد شد رفت سمت آشپزخانه خواستم در را ببندم که گفت صبر کن هنوز مونده دوباره رفت بیرون باز با دو هندوانه دیگر آمد هاج و واج مانده بودم که چه خبر است چند باری این کار تکرار شد نه یکی نه دوتا بیشتر از ده تا هندوانه خریده بود با تعجب گفتم حمید این همه هندوانه می خوایم چکار؟ رفتی سر جالیز هر چی تونستی بار زدی ؟خندید و گفت هندونه که خراب نمی شه می ریزیم کف آشپزخونه یکی یکی می ذاریم توی یخچال هر وقت خنک شد می خوریم. آشپزخانه ما کوچک بود پخت و پز که می کردم محیط آشپزخانه سریع گرم می شد .چند روزی از خرید هندوانه ها گذشته بود که دیدم بوی عجیبی از این هندوانه ها می آید اول فکر کردم چون تعدادشان زیاد است این طوری بویشان داخل خانه می پیچد بعد از چند روز متوجه شدم که هندوانه ها از زیر کپک زده اند و خراب شده اند تا چند ماه بوی هندوانه می آمد حالم بد می شد و دلم پیچ می خورد حمید هم رعایت می کرد و با همه علاقه ای که داشت تا مدت ها سمت هندوانه نرفت برای افطار بعضی روزها بیرون می رفتیم پاتوق اصلی مان مزار شهدا بود. حمیدبا رفقایش که می افتاد شکمو ترمی شد. روز شنبه یک ساعت بعد از افطار با آقا بهرام و همسرش رفتیم در شهر دوری بزنیم با حال تا حال و هوایمان عوض بشود
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
قسمت شصت و چهارم
روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس می کردم از لحظه ای که حاضر می شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر گرفتن با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سال مان در این شب رقم بخورد. شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا . مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آن هایی هم که پارک آمده اند بتوانند استفاده کنند. همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند، احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشته باشد در این شب ها با گریه و توسل دنبال گمشده و آرزوی دیرینه خودش می گشت می گفت فرزانه حیف این روزا و شب های با برکت رو به راحتی از دست بدیم هیچ کس نمیدونه سال بعد، ماه رمضون زنده است یا نه ،هر جایی که دلت شکست یاد من باش برام دعا کن به آرزوم برسم! هر وقت صحبت از آرزو می کرد یا می گفت برای من دعا کن یاد اولین روز عقدمان می افتادم که کنار قبور امامزاده اسماعیل باراجین به من گفت :منو می برن گلزار شهدا ،آرزوی من شهادته دعا کن همون طوری که به تو رسیدم به شهادت هم برسم !
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
•
🤍🪁🕊•○.°
قسمت شصت و ششم
یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستاده اید بالای چهارپایه، گفتم الان از روی چهارپایه بیفته چیزی بشه من پوست همه رو کندم، نگران بودم اتفاقی بیفتد مدام به حمید می گفتم تو رو خدا مواظب باش به تو چیزی بشه من جون دادم. از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دو دستی گرفته بودم این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن حمید را روی چشم هایش می گذاشت .مادرم هم کمتر از حمید جان صدایش نمی زد بیشتر اوقات می گفت پسر خوشگلم، از همان ابتدا به حمید و برادر دوقلویش خیلی علاقه داشت بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت با آنها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت خیلی از اوقات آن هارا جای بچه های خودش می دید بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم می رفتیم مادرم می گفت جای حمید جان بالای خانه ماست .هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد .همه این ها برمی گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند...
دانشگاه که بیرون آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم ساعت تقریبا سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود .دوستم از داخل کیفش آلوچه درآورد و تعارف کرد من یکی برداشتم و تشکر کردم کمی که گذشت دوستم پرسید :روزه ای فرزانه آلوچه رو نخوردی شاید هم خوشت نمیاد ؟گفتم نه روزه نیستم این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمیره
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
قسمت شصت و هفتم
حمید گفت :من رسیدم خونه منتظرتم ناهار بخوریم بعد برم باشگاه برای تمرین. جواب دادم چند دقیقه دیگه میرسم. آلوچه به دست زنگ خانه را زدم حمید در را باز کرد تا رسیدم گفتم حمید آقا تعجبه زود اومدی خونه گفت با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم با حسرت خاصی این جمله را گفت خیلی به آکواریوم علاقه داشت خودش بلد بود شیشه ها را می گرفت و چسب می زد آکواریوم درست می کرد ولی من خوشم نمی آمد از جانوران ترس داشتم مخصوصا ماهی وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت خیلی ناراحت شدم گفتم با اینکه من خوشم نمیاد ولی هر وقت خونه بزرگ تر رفتیم اون موقع مشکلی نداره می تونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی. تا این را گفتم از ته دل با خوشحالی گفت :حالا که رضایت دادی برو یخچال رو ببین حتما خوشحال میشی .گفتم آب آلبالو ؟گفت: خودت برو ببین. عادت داشت هر وقت با دوستش آبمیوه می خورد حتما یک لیوان هم برای من می خرید ،مخصوصاآب آلبالو می دانست دوست دارم .من که می دانستم از این کارها زیاد انجام می دهد کلی ذوق کردم گفتم حمید جان تا من میرم سر یخچال تو بیا این آلوچه را نصفش رو بخور نصفش رو نگه دار برا من، دلم نیومد تنهایی بخورم .وارد آشپزخانه که شدم یک برگه دیدم که حمید با آهن ربا روی در یخچال چسبانده بود یک طرف ایام هفته را نوشته بود و بالای برگه نوشته بود ناهار شام بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود گفتم :این چیه ؟ گفت :از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشد هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کن
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و هشت
ناهار را که خوردیم برای درست کردن آکواریوم زودتر از خانه بیرون رفت .طبق معمول بچه های داخل کوچه دوره اش کردند .با اخلاق خوبی که داشت همه دوست داشتند حتی به اندازه چند دقیقه با او و موتورش هم بازی شوند. بوق موتور را می زدند و سوار ترک موتور می شدند. حمید هم که کشته مرده این کارها ! با صبر و حوصله همه را راضی می کرد و بعد می رفت .کار ساخت آکواریوم سه چهار ساعتی طول کشیده بود وقتی به خانه رسید پرسید آخر هفته برنامه چیه خانوم؟ آقا بهرام می گه بریم سمت شمال گفتم موافقم الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه حال و هوامون عوض میشه. روز جمعه همراه با خانواده آقا بهرام به سمت شمال راه افتادیم می خواستیم برویم کنار دریا چند ساعتی بمانیم و تا شب برگردیم هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستیم برویم همان جا نزدیک سد منجیل یک ساندویچ گرفتیم و خوردیم حمید گفت سر گردنه که می گن همین جاست همه چی گرونه زودتر جمع کنیم برگردیم تا پولمون تموم نشده از همان جا دور زدیم و برگشتیم شب هم آمدیم خانه دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی گذاشت...
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و نه
از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد. هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سر کار برگردد و زنگ خانه را بزند. از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم. به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از ماموریت ها و محل کار و سفرهایش داخل سیستم ریخته بود. بیشتر از اینکه با همکارهایش عکس داشته باشد با سربازها عکس یادگاری انداخته بود .دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا رفاقتی بود. هیچ وقت دستوری صحبت نمی کرد. بارها می شد که وسیله ای را باید از سربازش می گرفت نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد می گفت :تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم. بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنرها و مراسم ها استفاده کنیم .نگاهم را از عکس ها گرفتم این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود حسابی نگران شده بودم. پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش در بیایم برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم. قدم هایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد. اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم. بالاخره بعد از چند ساعت تاخیر زنگ خانه را زد صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند تمام نگرانی ها و خط نشان کشیدن ها فراموشم شد تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم گفتم حمید جان نگران شدم چرا این همه دیر کردی؟ لباسات چرا خیس شده ؟ نمی خواست جوابم را بدهد طفره می رفت!!
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam