#قسمت_چهل_و_یکم
فردا که تماس گرفت از من خواست شعری که دیشب فرستاده بود را برایش بخوانم. شعرهایش ملودی آهنگ خاص خودش را داشت. از خودم من درآوردی یک آهنگ گذاشتم. صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن. همه هم غلط و در هم بر هم . دست هایم را تکان میدادم ولی هر کاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی در بیاورم. حمید گفت«تو با این شعر خوندن همه احساس منو کور کردی» دو نفری خندیدیم گفتم« خب حمید من بلد نیستم خودت بخون» خودش که خواند همه چیز درست بود وزن و آهنگ و قافیه, سر جایش بود وسط شعر ساکت شد گفت «عزیزم من میخونم حال نمیده تو بخون یکم بخندیم»
نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد. حمید با نمره عالی قبول شده بود. همه درسها را یا ۱۹ شده بود یا ۲۰ من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم. دوباره کلی وسیله و سوغاتی خریده بود. مخصوصاً یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچ وقت دلم نمیآمد استفاده کنم. این آخریها خیلی کم میزدم میترسیدم تمام شود. کوچکترین چیزی هم که به من میداد دوست داشتم دو دستی بچسبم. اوایل به خودم میگفتم من را چه به عشق؟ مرا چه به عاشقی؟! من را چه به شیفته شدن؟! ولی حالا همه چیز برای من شده بود حمید.
با همه وجود حس میکردم عاشق شده ام
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam