خاطرات کودکی: برای سرکشی به دایی هایم در شهر سنقر بودیم،روزی من،داداش و پسر دایی(مختار)از بازار بر می گشتیم ،سر راه به زمین بزرگي باتنه های زیادی از چوب رسیدیم .این چوب ها را مرتب روی هم چیده بودند تا خشک شوند مجید و مختار شروع کردن به آتش زدن درخت ها من هم که حس بچه مثبت بودنم گل کرده بود آتش ها رو یکی یکی خاموش می کردم زور من به آنها نمی رسید هرچی بهشون گفتم این کار رو نکنید فایده نداشت چندین جا رو آتش زدن ورفتن،من هم سرم را پایین انداخته بودم‌ و یکی یکی آنها را خاموش می کردم، بعد مدتی سرم را بالا آوردم ناگهان دیدم جمعیت زیادی دورم حلقه زدن که من را می پاییدن ،آنها صاحبان این چوب ها بودن چشمم که به آنها افتاد همگی به طرف من حمله ور شدن،خیلی عصبانی بودن یکی از آنها با خشم گفت اینجا چکار می کنی?من هم که وحشت کرده بودم با صدای لرزان گفتم دارم اینها رو خاموش می کنم یکی دیگر گفت کی روشن کرده?گفتم دونفر اینها رو آتش زدن و رفتن و هرچی گفتم نکنید گوش ندادن بیچاره ها سخت بود حرف مرا باور کنن ولی نهایتا با سختی‌ باور کردن و من رو رها کردن تمام تنم می لرزید سریع از آنها فاصله گرفتم شانس آوردم والا لت و پار م کرده بودن