هدایت شده از تربیت شیعی
۳۵۲ من همسن انقلاب هستم😊 سال ۵۷ بدنیا اومدم و وقتی اول دبیرستان بودم ازدواج کردم. اوایل در دو اتاقی که طبقه بالای پدرشوهرم بود زندگی میکردیم. خانواده همسرم پرجمعیت بودن و بعد چند ماه که باردار شدم، متوجه شدم مادرشوهرم هم باردار هستن... هشت ماهه بودم که بر اثر پاره شدن کیسه آب بستری شدم و متاسفانه پسرم بعد از تولد زنده نموند😭😭 همون شب مادرشوهرم هم به خاطر ناراحتی از این اتفاق حالش بد شد و زایمان کرد. من هنوز از اتفاقاتی که افتاده بود اطلاع نداشتم گویا مادرم از مادر همسرم خواهش میکنن که فرزندشون رو به ما بدن و بگن فرزند اونا از بین رفته ولی ایشون قبول نمیکنن. وقتی از فوت پسرم مطلع شدم دنیا روی سرم خراب شد و حالم بد بود. تصور کنین با مادرشوهرم مرخص شدیم، اون هشتمین فرزندش رو در آغوش داشت و من...😭😭😭 روزهای سختی رو سپری میکردم. اسم فرزند منو روی پسرشون گذاشتن(محمد) و صدای گریه های نوزاد از طبقه پایین داغ دلم رو تازه میکرد. از طرفی همسرم هم به سمت مواد رفت و دچار اعتیاد شد. بعد از چندین ماه دوباره باردار شدم و سال ۷۷ دخترم فاطمه بدنیا اومد. ما بخاطر کار همسرم از شهرستانمون به تهران مهاجرت کردیم، هرچند با سختی و مستاجری و... چهار سال بعد خداوند دختر زیبای دیگری به من عنایت کرد ولی متاسفانه همسرم به شدت پسر دوست بود و از این بابت کمی اذیت میشدم. به خاطر اعتیاد و وضع مالی نه چندان مطلوب همسرم، تصمیم گرفتم دیگه بچه دار نشم. سال ۸۸ بود و کم کم زندگی داشت روی خوشش رو بهمون نشون میداد یه خونه ۵۰ متری در یکی از محله های نسبتا خوب تهران خریدیم. همسرم هم اعتیادش رو کاملا کنار گذاشت😍 در چکاپ مامایی متوجه شدم متاسفانه دستگاه IUD از محلش خارج و وارد جریان خونم شده سریعا بستری شدم و با جراحی از بدنم خارج شد. دوسه ماه بعد از اون اتفاقی متوجه شدم بازم باردارم. خوشحال بودم و از طرفی شدیدا استرس داشتم چون همسرم تهدید کرد اگه بچه دختر باشه باید سقطش کنم. روزهای پر التهابی داشتم. شبهای قدر کلی دعا و راز و نیاز کردم😢بالاخره سونو نشون داد که بچه پسر هست و همسرم کم کم آروم شد. شب عید سال ۹۰ محمدطاها با عمل سزارین بدنیا اومد چون تازه جراحی کرده بودم گفتن طبیعی خطرناکه!! بعد از زایمان دچار بیماری عجیبی شدم سرگیجه و بیحالی به سراغم میومد. گفته شد بدلیل به هم خوردن مایع میانی گوشم هنگام دردهای شدید پس از سزارین این اتفاق افتاده! نمک برام سم تجویز شد و من سالها محکوم به خوردن غذاهای بی نمک شدم. پسرم پنج ساله شد و دختر بزرگترم ازدواج کرد. با کمک همسرم به سختی در حال تدارک جهیزیه بودیم که در کمال تعجب متوجه شدم برای بار پنجم باردار شدم. همسرم باز پیشنهاد سقط داد ولی من و دخترهام به سختی قانعش کردیم که این کار گناه هست. و اینطوری یه فرشته ی کوچولوی دیگه به زندگیمون اضافه شد. شبی که برای زایمان بستری شدم قرار بود ساعت ۸ صبح برم اتاق عمل. ولی من اونقدر برای تهیه جهیزیه دخترم فعالیت کرده بودم که درست بعد از خوندن نماز صبح احساس کردم بچه داره بدنیا میاد و سریعا به بلوک زایمان طبیعی برده شدم و دخترم به راحتی بدنیا اومد (سال۹۶ در سن ۳۹ سالگی من)😊 و در مراسم عروسی خواهرش دو ماهه بود😅 راستی از برکات تولد این دختر اینکه بیماری من به کلی از بین رفت🤩 خدا رو شکر در کل از زندگیم ناراضی نیستم. الان فرزند چهارمم نور چشمی کل خانواده است. دامادم خیلی دوستش داره و حتی گاهی اونو چندین روز به منزل خودشون میبرن حتی اربعین پارسال اونو نگهداشتن تا من بتونم برم کربلا😍 و به آروزی چندین ساله ام رسیدم. خدا رو بابت دسته گلایی که بهم داده شکر میکنم. و اینم بگم سختی های زندگی ماندگار نیست فقط با صبر و شُکر باید با اونها کنار اومد. ممنونم از کانال خوب و تجربه های قشنگ شما🙏 @tarbiyatesheie