📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.مریم
حسین ترسیده بود گفت چرا گریه میکنی ؟منتظر جوابمو نموند منو کنار زد وانبار رو نگاه کرد .صورتش قرمز شده بود وعصبانی بود .من گفتم رفتم تو انبار دیگ رو بزارم دبه ها نبودن .انگار منصور برده گفتم این بی خبر اومدنهاش غیرعادیه .خدا ازت نگذره منصور همیشه سرافکندم میکنید همیشه باید سرمو پایین بندازم وگردنمو کج کنم ازکارهای شما .حسین بادیدن حال بد من گفت :مهلت میدی منم حرف بزنم ؟اینجوری که تو گریه میکردی گفتم حتما کسی مرده .من خودم اون دبه هارو به منصور داده بودم .به من گفت منم گفتم ما که نمیخوریم ببره جوونه .بی خبر ازمن کاری نکرده که .
میدونستم حسین داره دروع میگه که من خجالت نکشم میدونستم روحشم خبر نداشت از صورتش میشد فهمید که تعجب کرده .دختری که مجتبی عاشقش شده بود هرچقدر عکس داد وتلفن زد فایده نداشت حسین راضی نشد بره خواستگاری بعدا فهمیدیم که حسین چقدرکار خوبی کرد وچقدر با تجربه رفتار کرد .مجتبی هم قهر کرد رفت دفترچه خدمت گرفت که بره خدمت سربازی .
خونمون حسابی داغون وقدیمی شده بود .وقتی برف یا بارون میومد میترسیدیم خراب بشه رو سرمون .حسین دنبال یه وام بود تا یه خونه جدید بسازیم .حسین همیشه میگفت اگه خونه جدید بسازم میزنم به نام تو خیلی برای بچه هام زحمت کشیدی .بعد از کلی رفت وآمد وبالاخره موفق شد وشروع کردیم به ساختن خونه .همه خیلی خوشحال بودیم این تغییر برای هممون خوب بود .مخصوصا این که این اواخر که بچه ها بزرگ شده بودن مادربزرگشون خیلی تو کارها دخالت میکرد وبچه هارو ازراه به درمیکرد وبچه ها رفتارشون بعد از حرف زدن یا رفتن خونه اون زن با من و حسین عوض میشد وبه حرف حسین گوش نمیدادن واگه حسین کاری بهشون میگفت با بی ادبی جواب میدادن وانجام نمیدادن .از این رفتارهاشون من میترسیدم .برای همین بیشتر ازهمه بیشتر من ذوق داشتم ازاین محله بریم راحت بشم .با اینکه دست خالی خونه ساختن خیلی سخت بود برای اینکه پول کارگر نداشتیم بدیم خودم وحسین ودوتا پسرا وماهگل کارهارو انجام میدادیم .ماهگل تا ظهر مدرسه میرفت وبعدازظهر آجر میداد دست حسین تا خونمون زودتر ساخته بشه ..
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️
@Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓
@HammDeli