❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت25 اون روزها که تهمینه عروس کدخدا بود و زن داداشها هر سه باردار بود
🤝♥️ خلاصه همه اماده شدیم برای آخر هفته.دل توی دلم نبود،یه لباس خوشگل و تمیز اماده کردم برای روز خواستگاری…خیلی زود اخر هفته رسید و لباسهامو پوشیدم…همگی آماده شدیم.لحظه ی آخر مامان از صندوق یه چادر نو و سبز رنگی رو در اورد و به کمرش بست…یه روسری تبرک شده ی کربلا که همسایه براش سوغات اورده بود رو هم سر کرد…یه بقچه هم از نون محلیها که خودش میپخت بست و زیر بغلش زد…همگی آماده شدیم و بسمت خونه ی هما راه افتادیم…خانمها چون بار شیشه داشتند اروم ازوم میومدند و بقیه هم دور اونا حلقه مانند حرکت میکردند چون معتقد بودند خانم باردار نباید شب بیرون بره…بقدری خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم،.یه چشم بهم زدن دیدم توی کوچه ی مش قدرت اینا هستیم.من زودتر رسیدم…کنار دیوار ایستادم تا بقیه هم برسند…وقتی همگی جمع شدیم با کوبه ی در به در کوبیدم…مش قدرت با صدای بلند از داخل حیاط گفت:بفرمایید.بفرمایید..خوش اومدید…..خوب حس کردم که مش قدرت توی حیاط منتظر ما بود چون هنوز کوبه به در نخورده بود گفت بفرمایید…..