📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#پارت96
🍃🌸
قلبم داشت از جاش درمیومد. دیگه حالم دست خودم نبود. همش میترسیدم اتفاق بدی براشون افتاده باشه.
ساعت ها تو خیابونا و بیمارستانا داشتیم میگشتیم. دیگه دست آخر رفتیم کلانتری و موضوع رو گفتیم و قرار شد اگه خبری شد با کارگاه تماس بگیرن.
تا شب خودمون در حال سر زدن به جاهای مختلف بودیم ولی خبری نشد. دیگه دیروقت بود و مجبور شدیم برگردیم خونه. وقتی رسیدیم در خونه دیدیم علی تو ماشین دم در خونه منتظره. تا ما رو دید پیاده شد و وقتی فهمید خبری نداریم خیلی به هم ریخت. باهامون اومد داخل و گفت باید درمورد یه چیزی باهاتون صحبت کنم. باور کنید هیچوقت باور نمیکردم این موضوع پیش بیاد وگرنه زودتر از اینا بهتون میگفتم.
مرتضی گفت علی بگو چی شده؟ میبینی که حال سوری چطوریه!
علی یکم این پا و اون پا کرد و گفت فائزه این اواخر رفتارش خیلی عجیب شده بود. همش انگار تو هپروت بود و تو فکر و خیالای خودش بود. یه شب اومد نشست کنارم و گفت من بچه میخوام.
بهش گفتم باشه بذار یکم بگذره و وضع روحیمون یکم بهتر بشه و با نبودن مهگل کنار بیایم بعد برای بچه اقدام میکنیم. اونم گفت باشه ولی میفهمیدم که خیلی دلش بچه میخواد و همش تو فکره. برای همین بعد چند روز بهش گفتم بیا با هم بریم شرایط به سرپرستی گرفتن بچه رو بپرسیم. اولش خوشحال شد و قبول کرد ولی بعد چند ساعت اومد بهم حرفی زد که…
به اینجای حرفش که رسید مکث کرد و گفت به خدا شرمم میشه به زبون بیارمش.
مرتضی عصبی گفت علی آقا نگو که بچه رو از عمد و با نقشه برداشته برده. یا بهتره بگم دزدیده!!
علی سرشو پایین انداخت و گفت به خدا خیلی شرمندم. وقتی بهم گفت خندم گرفت و فکر کردم داره شوخی میکنه. بهم گفت بیا سرور رو برداریم و بریم یه جای دور. وقتی دیدم داره جدی این حرفا رو میزنه دعواش کردم و گفتم دیگه حتی تو ذهن خودتم همچین چیزی رو مرور نکن. اونم که دید من عصبی شدم و مخالفم دیگه چیزی نگفت و منم فکر کردم خودش متوجه احمقانه بودن حرفش شده. نمیدونستم واقعا رو همه چیز چشم میبنده و نقشه ی مسخرش رو عملی میکنه.
حرفای علی رو که شنیدم پاهام سست شد و کنار دیوار نشستم زمین. حس میکردم هیچ اکسیژنی برای تنفس تو هوا نیست.