داستان📚
مادر يكى از شهداى جنگ تحميلى پس از دفن شهيد خود هر شب جمعه را تابه صبح بر مزار شهيدش در قبرستان شهداء بيتوته مى كرد و پس از طلوع آفتاب روز جمعه به خانه بر مى گشت .اين روش مدتى ادامه داشت تا اينكه اين كاربصورت يك عادت براى اين مادر شهيد شده بود و بسيارى از منسوبين نيز مى دانستند، تا اينكه آن زن خود بخود دست از اين كار برداشته بود.از او پرسيدند: خوابيدن در قبرستان را رها كردى ؟ گفت : شبى از شبها وقتى به خواب رفتم ، ديدم تمامى شهداى آن قبرستان ساكهاى مسافرتى خود را بسته و آماده مسافرت هستند، از فرزندم پرسيدم : آنها عازم كجا هستند؟
گفت : هر روز عصر به نجف اشرف و زيارت حضرت امير المومنين (ع ) مى رويم و صبح بر مى گرديم و اينها عازم نجف اشرف هستند.
گفتم : مگر شما همراه آنها نمى روى ؟
گفت : خير.
گفتم : چرا؟
گفت : مهمان دارم ، بايد براى احترام او در حضورش باشم .
گفتم : مهمانت كيست ؟
گفت : شما
گفتم : من ؟!
گفت : بلى و از خواب بيدار شدم ، قدرى با خود فكر كردم و گفتم هرگز سزاوار نيست من در قبرستان بمانم و فرزندم از فيض زيارت حضرت امير المومنين محروم بماند.از اين رو تصميم گرفتم هر شب جمعه پس از زيارت اهل قبورت تا روز باقى است قبرستان را ترك كنم .
📚منبع:انسان و عالم برزخ نویسنده:محمد مظاهرى
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5