🖌نعیمه وافی ( باران ) 🏴 "محال است، محال" شب عاشوراست... بعد از اتمام مراسم عزاداری و یک دل سیر گریه برای ارباب بی کفن به خانه برگشته و گوشی به دست می شوم و چرخی در فضای ایتا می زنم و به پیام های از صبح جواب ندادهء مخاطبینم پاسخ می دهم. سخت مشغول جواب دادنم که یکی از دوستان پیام می دهد : "سلام، خوبی؟" پیامی عادی و تکراری ! ولی من با پیامش ناگهان حس می کنم ضربه ای مانند پتک، محکم بر سرم می خورد ! به پیامش دقت می کنم؛ "خوبی؟" ناگاه به خود می آیم ! من !؟ خوب باشم !؟ امشب !؟ شب عاشورا !؟ مگر می شود !؟ شب عزا و ماتم‌... شب بی پناه شدن عالم و آدم... شب نوحه و گریه و ضجه..‌. شب فقدان "حسین"... مگر می شود !؟ چگونه در این‌ شب جانسوز و دردناک، می توان خوب بود !؟ شب عاشورا و خوب بودن حال !؟ محال است، محال تا دنیا دنیاست، مدیون حسین و خانواده اش هستیم..‌. مدیون مهربانی ها و دلسوزی های امام نازنین مان مدیون خون پاکش که مظلومانه و به ناحق ریخته شد تا ما بمانیم تا دین بماند تا عالم و آدم بهانه ای برای گریستن حقیقی بیابد... آری امشب و فردا در عالم، غوغائی ست نگفتنی و وصف نشدنی... پس من خوب نیستم دلم دارد در دریای اشک هایم بر مصیبت جانکاه مولایم غرق می شود... آتش گرفته ام..‌‌‌. کاش خاکستر شوم و بر باد روم... دنیای بدون "حسین" را نمی خواهم... پایان