روایت هشتم 🖌صدای تیر پنج شش تا زن و مرد جوان آن‌طرف خیابان ایستاده‌اند. خانمی جوان با حالت هیستریک توضیح می‌دهد: -تا صدای تیر رو شنیدم دویدم سمت خیابان. خودم رو انداختم توی یه پرایدی و رسوندم سر شازده قاسم. مردم خودشان را می‌انداختند داخل اتوبوس واحد. جوری شده بود که یک‌طرف اتوبوس چپ شده بود. نگهبان آمد سمتشان. فکر کردم دوباره دعوایشان شده: -پسر بزرگتر خونواده کیه؟ -منم -پدرتون حالش خوبه. شما بیاید بالای سرش. کارت شناسایی‌اش را می‌گیرد و مشخصاتش را چک می‌کند. نزدیک میروم. از پسر دیگر خانواده میپرسم: -مجروح از آشنایان شما بوده؟ -آره. بابام بوده. -رفته بوده برای زیارت؟ -نه. حراست اونجا بوده. تیر زدن توی پاش. روایت محمدحسین عظیمی مقابل بیمارستان مسلمین؛ ٢٢ مرداد ١۴۰۲