1️⃣ 📌 ایستگاه آزادی ✍️ علی اسفندیار برای سومین بار خودم را نزدیکش رساندم، دوباره برگشتم، پابه‌پا کردم. با فاصله‌ای، زل زدم به چروک زیر چشم و پیشانی‌اش. عابرهای عجول بین من و او راه می‌روند؛ هر کدام لباسی، هر کدام ویترین متحرکی از بوهای متفاوت؛ عطر و ادکلن و عرق و سیگار. او روی نیمکت انتظار نشسته بود، کنارش هم سه دختر جوان با آرایش‌ غلیظ، لباس پسرانه و لب‌هایی که از ورمِ تزریق، بیرون ریخته بود. پیرمرد، پسِ گردن چروکیده‌اش را خاراند، هنگام برگشتِ دست‌، نخ عینک را روی گردنش انداخت؛ شاید می‌خواست مطمئن شود، شلخته نیست. اگر برای بار چهارم بروم سراغش، چه بگویم؟ از چه بگویم؟ کلمات در ذهنم رژه می‌روند، دهخدا هم نمی‌تواند بهترینش را انتخاب کند. چقدر جمله‌سازیِ سختی پیش رویم قرار دارد؛ پیش روی کسی که پر از رازهای نوشتن است، پر از دستورِ املا و انشا. کیفش از روی زانوی قلمی‌اش سُر خورد و افتاد. همهمه مسافران صدای کیف را در خود بلعید. عابر میانسالی خم شد، کیف را برگرداند بین دست‌هایش. دخترها به چُرت زدن پیرمرد خندیدند. یکی گفت چقدر شبیه بابای مدرسه‌ی ماست، باز خندیدند، شبیه قاه قاه پسرها. یکی دیگر پشت‌بندِ خنده‌اش، کِش جوراب صورتی‌اش را تا جا داشت، بالا آورد و رها کرد، شاید می‌خواست مطمئن شود روحیه‌ی پسرانه دارد یا نه؟ حال چه کنم از این تراژدیِ تمسخر؟! چرا معلم‌های شاگردپرور... ببخشد معلم‌های نخبه‌پرور را نمی‌شناسیم؟ چرا کسی نمی‌داند این آدمِ خسته‌‌ی میدان درس و مدرسه از چه مسیری به اینجا رسیده است؟ از پای تخته‌ی سیاه... از لای خاکِ گچ‌های رنگی و دانش آموزان قد و نیم‌قدِ رنگی‌تر؛ زرنگ و تنبل، خوش‌خط و بدخط، آرام و ناآرام، دارا و ندار! و هزار راز ناگفته‌ای که در سینه‌اش موج می‌زند. نمی‌دانم امروز کدام سیاستی، او را "بازیچه کودکان کوی" کرده است. این بار کسی را روی نیمکت می‌بینم که مرا ادبیات آموخت و زبان فارسی یاد داد. کسی که با انشاهایم، سر ذوق می‌آمد و از طنزهایی که می‌نوشتم قاه قاه می‌خندید، مردانه! من غرق جمعیت ایستگاه مترو هستم و هم غرق رؤیای مدرسه. با تنه‌ی تند پسرک آدامس‌فروش از خیال پرت می‌شوم روی یکی از موزائیک‌های مترو. پاهایم دیگر سست شد. صدای ضعیف واگن‌ها نشان داد باید بروم. ولی خجالتم چرا نرفت و چرا صدایم را به گوشش نرساندم. همه با هول و ولا خط قرمز را عبور می‌کنند و تقلای‌شان جا نماندن است از قطار... دخترها خودشان را به دستگیره واگن آویزان کردند، یک صندلی خالی شد و من چه بی اختیار گفتم: "آقاااا... آقا معلم‌ بفرمایید اینجا... اینجا بشینید"، دخترها سرخ شدند و کمی مرتب. خانمی دیگر از بلندگوی واگن، "ایستگاه آزادی" را اعلام کرد و ما همه، با همه‌ی شلوغی‌ها، در ایستگاه "آزادی" توقف کردیم، بی آنکه به ایستگاه "استاد معین" برسیم. @pooyanevisi @hamnevisan