#دوره_روایت_نویسی 2️⃣
📝
مربی آموزشگاه
✍️ علی عسگری
نفسم تنگ شده بود و سرفه امانم را بریده!
با اینکه پنجره های ماشین باز بود ولی به سبب سرماخوردگی که داشتم، دود سیگار مربی بیش از حالت معمول، اذیتم میکرد.
روز اول تمرین شهر و آشنایی من با مربی بود.
کاربرد چراغ های ماشین را یکی یکی توضیح میداد تا رسید به چراغ چک یا انژکتور؛ میگفت این چراغ هر وقت روشن شود، یعنی یکی از سنسور های ماشین دچار اشکال شده است. مثلا سنسور اکسیژن ماشین یا سنسور باتری. سپس کمی مکث کرد و در حالیکه به آینه ی سمت راستش نگاهی میانداخت تا سبیل استالینی اش را مرتب کند، به کنایه گفت: در کشور شما ماشین ها سنسور منسور حالیشون نمیشه؛ فقط خارجیا...!
اینبار عرق و سرفه هر دو باهم کلافه ام کرده بودند. مضاعف بر اینها غیرت ملی من در نقطه ی جوش بود.
جنس صحبت های آقای مربی، از جنس سخنان وطن فروشانی بود که دَم به دقیقه تا حرف کم می آورند، وطنشان را به ناکجا آباد نسیه میدهند.
یک ساعت از آموزش کاربرد قطعات گذشت. برگه ی آیین نامه را برایم باز کرد تا چند تبصره بخواند.
رسید به این بند از آیین نامه که مربی و هنرجو حق ندارند تا با یکدیگر بحث سیاسی و اعتقادی کنند!
عجیب بود.
تا همین چند لحظه ی قبل، سیاسی ترین جمله اش را از اول ملاقاتمان تا همان لحظه نثارم کرده بود و اکنون صحبت از اجرای قانون آیین نامه میکرد!
سکوت کردم تا آموزش رانندگی به حاشیه نرود. باخودم گفتم بالاخره مشکل وجود دارد هم اقتصادی و هم جَوّی. هم تورم است و هم توهم!
از روی صندلی راننده بلند شد و گفت نوبت تو است. بیا بشین اینجا.
نشستم و فنون روشن کردن ماشین را یکی یکی گفت.
دو روزی آهسته آهسته تمرین میکردیم تا اینکه روز چهارم فرارسید.
در میانه ی گاز و ترمز گرفتن هایم، به ابروهای درهمش و سبیل های استالینی اش که چهره اش را خشن تر کرده بود نگاهی انداختم.
همینکه آخرین پُک از سیگارش را کشید، سرم داد زد: چرا شما آخوندا میخواید با حقیقت مقابله کنید؟ چرا نمیخواید بفهمید که حجاب اجباری نیست؟
هزاران چرای دیگر را ردیف کرد درحالیکه دو دستی فرمان را چسبیده بودم و دائما به آینه ی چپ و راست نگاه میکردم تا زیرگذر پیامبر اعظم را با سلامتی عبور کنم!
بوی تند سیگار و صدای خراشیده ی مربی، کمی سرم را به درد آورده بود. صبوری کردم تا حداقل جوابی به او بدهم. یکی یکی میگفتم ولی او زیر بار نمیرفت!
از الزام میگفتم نه اجبار و او به قول خودش از خمینی و وعده های عملی نشده اش میگفت!
وارد بازی کثیفی شده بودم که هم بی قانونی بود و هم بی نتیجه!
بی قانونی بود چون آیین نامه را زیر پا گذاشته بودیم و بی نتیجه بود چون مربی اهل گفت و گو نبود!
اجازه نمیداد تا سخنم تمام بشود. مثل پرنده ای شاخه به شاخه میپرید تا بحث را عوض کند.
خداحافظی کردم.
از درون و بیرون خسته شدم. نه از اینکه جواب هایش را کامل ندادم. نه! خسته شدم از ادعای مدعیان دلسوز کشور که به وقتش از بی قانونی هایشان رونمایی میشود.
فرقی نمیکرد که مدیر فلان کارخانه ماشین سازی باشد یا یک مربی رانندگی! هر دو بی قانونی میکردند و نتیجه ی کارشان تلخ شدن واقعیات شیرینی بود که تنها مشکلشان روایت نشدن شان بود.
واقعیت هایی که اگر روایت نشوند، سر درد می آفرینند.
@hamnevisan