📜جامانده 6️⃣ 🖊علی‌رضا مکتب‌دار تا روز آخری که حکم تبلیغی ماه محرم را به اصطلاح می زدند، دودل بودم که به تبلیغ بروم یا نه. همیشه کار را به دست تقدیر میسپردم و خودم در گوشه ای، دستهای انتظار را زیر چانه صبر میگذاشتم تا چه پیش آید. اما ظاهرا تقدیر این بار تدبیر را به خود من واگذار کرده بود. چون روز آخر بود، با عجله به مقصد بخش اعزام مبلغ به راه افتادم. برعکس روزهای اولِ زدنِ حکمها که جای سوزن انداختن هم نبود، راهرو اداره خلوت بود و به هر اتاقی که سرک میکشیدم کارمندی را میدیدم که روی میز خودش را از پرونده های تبلیغی پاکسازی کرده و به پشتی صندلی خودش تکیه زده و یک دستش به استکان چایی است که کج شده داخل نعلبکی گل قرمز و حبه قند هم در گوشه لپش جا خوش کرده است. رسیدم دم در اتاقی که مسؤول اعزام مبلغ به شهری بود که من دوست داشتم به آنجا بروم. در زدم و سلام کردم، اما چون انتظار مراجعه ارباب رجوع در روز آخر نمیرفت، اصلا متوجه حضور من نشد و در حالیکه، مثل آفتابگردان به قاعده ۴۵ درجه به سمت نور پنجره چرخیده بود و حبه قند را بین دو لپش جابجا میکرد و ملچ و ملوچی راه انداخته بود، پای راستش را روی پای چپش انداخت و بدون اینکه به سمت میز برگردد تا شاید مرا ببیند، دستهایش را روی صفحه سینه اش قفل کرد و پرده پلکها را کشید روی پنجره چشمها و الباقی ماجرا. پیرمردی بود به سن پدرم که دلم نمی آمد آن خلسه شیرین را از او بگیرم، اما چاره ای نداشتم، روز آخر بود و باید کاری میکردم. سرفه ظریفی کردم تا شاید پیرمرد را متوجه حضور خودم کنم اما گویا ثقل سامعه هم به کمک آن خلسه شیرین آمده بود و باعث شد صدای مرا نشنود. نزدیکتر رفتم و با کمال احتیاط دست روی شانه های لاغرش گذاشتم و گفتم: حاج آقای حسینی، سلام علیکم! اجازه هست؟ پرده پلک راست را کمی بالا زد و گردنش را به سمت شانه راستش چرخاند و به آرامی به سمت بالا نگاه کرد. حدس میزنم که آن یکی پلکش را اصلا تکان نداده بود، برای همین بود که پلک گشوده اش هم دوباره میرفت که بسته شود. نفس عمیقی کشیدم و این بار ارتعاش صدای سرفه ام را کمی بالا بردم و بلافاصله گفتم: جناب آقای حسینی، اجازه هست؟ و بعد یکی دو قدم عقب نشستم که اگر چشم باز کرد، تصویر کلوزآپ من در قاب چشمهای بی رمقش، او را نترساند. سراسیمه پاهایش را روی کف موزاییک شده اتاق انداخت و با عجله خودش را روی صندلی اش جابجا کرد و دستی به محاسن بلندش کشید و آنها را مرتب کرد و با اضطراب گفت: بببله، بفرمایید! من از خجالت اینکه پیرمرد را از آن حالت خلسه به عالم حضور کشانده ام، شرمگینانه گفتم: ببخشید، میخواهم حکم تبلیغی برایم بزنید. پیرمرد با شنیدن این حرف، دستش را جوری به سمت من پاشاند که گندم را جلوی کبوتر میپاشند و با حالتی خاص گفت: آقا رو! صبح بخیر! حالا دیگه؟! خسته نباشی پهلوان! و این یعنی اینکه دیر آمدی. من که سرگشته بودم، در آن لحظه، حس و حال آن سه تنی را داشتم که از رفتن به جنگ همراه پیامبر (ص) شانه خالی کرده بودند و حالا باید خودش را برای تیرهای سرزنش کسانی همچون آقای حسینی آماده میکرد و البته من نمیخواستم مثل آنها باشم. برای همین از او پرسیدم: یعنی کوره دهاتی، پشت کوهی، خرابه ای، جایی نیست که من بروم و از این حس تلخ عقب ماندن از قافله مبلغان رها بشوم؟ اصرار مرا که دید، حاضر شد در لیست اعزام نگاهی بیندازد و اگر جایی باقیمانده بود، قباله تبلیغش را به نام من جامانده بزند. در حالیکه سرش روی دفتر اندیکاتورش خم شده بود، چند درجه ای سرش را به سمت بالا آورد تا حدی که بتواند پاسخ مرا از چهره ام بخواند و یا از زبانم بشنود، پرسید: بین عشایر میروی؟ عشایر؟! اصلا به عشایر کوچ‌نشین فکر نکرده بودم. اما به نظرم رسید میتواند تجربه خوب و شیرینی باشد برای من که از ازدحام شهر خسته شده ام و به دنبال یک تجربه تازه هستم. طوری با هیجان گفتم بله حاج آقا، که گل از گل آقای حسینی شکفت و تا حکم من را برای رفتن بین عشایر بزند، به یک استکان چایی هم مهمانم کرد. @hamnevisan