#دوره_روایت_نویسی8️⃣
📜آتشی که خاموش نشد...
🖌بهروز دلاور
همه چیز از یک خمپاره شروع شد. بدون اطلاع قبلی بر سر یک نفربر فرود آمد. چشمان حاج حسین به سوی رزمنده ای خیره شد که تقلا می کرد از نفربر خارج شود. حاجی مات و مبهوت بغض را در گلویش خورد. نفسش بند آمد. یکهو دوان دوان به سمت نفربر حرکت کرد و به دوستانش گفت بچه ها آتش را خاموش کنید.
آتش نفربر از یک سو، آتش دل ما از سوی دیگر گلویم را خفه می کرد. گویا خاک های عجین شده با خون شهداء و اشک های سرازیر شده از چشمانم، رسالتی شهادت گونه را بر دوش دارند.
هر چه خاک بر روی نفربر ریختیم اثری نداشت که نداشت. گوني هاي سنگر را برمی داشتیم و به سوی آتش روانه می کردیم؛ اما آتش خاموش نشد که نشد. گوش هایم را تیز کردم. نجوایی دلنشین گوش هایم را نوازش می داد. غصه تمام وجودم را فرا گرفت. تمام فکرم درگیر حال و هوای رزمنده داخل نفربر بود.
منتظر بودم که گلایه ای از او بشنوم؛ اما هر عضوی از رزمنده با صفا که در حال سوختن بود، بلند بلند اینگونه مناجات می کرد:
خدایا! الان پاهایم می سوزد. میخواهم مرا در مسیر خود ثابت قدم برداری.
خدایا! الان سینهام در حال سوختن است. این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا (س) نمیرسد.
خدایا! الان دستهایم می سوزد. میخواهم در آن دنیا دست هایم را به سوی تو دراز کنم. نمی خواهم دست هایم در مسیر تو گناهی را مرتکب شده باشد.
خدایا! آتش به صورتم رسیده است! این سوختن برای ولایت و امام زمان است. اولین بار حضرت زهرا (س) اینگونه برای ولایت سوخت!
ای کاش هیچ وقت شاهد این صحنه نبودم. رزمنده عارفی که در جلوی چشمانم آتش گرفت و نتوانستم هیچ کاری برایش انجام دهم. ای کاش کسی حاضر می شد همه گونی های خاک را بر سر من بریزد.
آتش به جمجمه اش رسید. صدای خورد شدن جمجمه اش را شنیدم.
در همین حال گفت: خدایا! دیگر طاقت ندارم. دارم تمام می شوم. خودت شاهد باش که آخ نگفتم. راضی به رضای تو هستم.
اشک تمام وجودم را فراگرفت. دیگر طاقت حرف زدن نداشتم. سرم را برگرداندم. چشم هایم به فرمانده عزیزم، حاج حسین خرازی افتاد. او هم در گوشه ای زانو بغل گرفته بود و های های گریه می کرد. مدام با خودش تکرار می کرد خدایا من فرمانده این رزمنده ام!!! خدایا این کجا و من کجا!!!
حاج حسین اصلا حالش خوب نبود. زیر بغلش را گرفتم و هر طوری بود او را سوار موتور کردم و از صحنه دور شدیم.
@hamnevisan