#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س. غلامرضاپور
مشعول حرف زدن بودیم که دیدم پیرزن دست پُر برگشت و مقابل خانمهای اهوازی، جوری که پشتش به سمت ما باشد، نشست. قدری مهر کربلا با خودش داشت. مهرها را بینشان تقسیم کرد.
خیلی فاصله نداشتیم اما به خاطر همهمهای که در فضا بود، صدایشان را نمیشنیدم.
ولی دیدم که یک کاغذ بین آنها دست به دست میشد و نوشتهاش را میخواندند.
با حضور دوباره او در سرداب ، پچپچها بالا گرفت. نمی دانم چرا حس میکردم مشکوک است.
به خانم اهوازی اشاره کردم که بیاید سمت ما.
گفتم: " چی بهتون داد؟"
انگار قدری ترسیده بود.
گفت هیچی به خدا .کاری نداره با ایرانیا. "
با تعجب گفتم: " کاری نداره؟ هرچی تو دهنش بود گفت. لطفا بهش بگید از اینجا بره، خانمها همه حساس شدن و الا میرم گزارش کاراشو میدم."
چند دقیقهای صبر کردم دیدم نرفت. به سمت در خروجی سرداب راه افتادم تا خادمی را پیدا کنم. ازآنها که بیسیم دستشان هست. یکی دم در پلهها نشسته بود.
خداروشکر فارسی را هم خوب بلد بود.
ماجرا را برایش تعریف کردم.
گفت :" این خانم ممنوع الورودِ. عکسش رو دادیم ورودیهای خانمها که نذارن بیاد داخل. از ورودی آقایون وارد شده. عاصیمون کرده .
با خدّام هم درمیفته.
الان چند روزه که میاد همینطور دعوا راه میندازه و میره. الان گزارش میدم بیان ببرنش"
دوباره برگشتم . یکی از خانمها گفت :"چه خوب کردی رفتی گفتی. تا شما رفتی سریع پشت سرت اومد رفت بیرون از سرداب."
هرچه خادم گفته بود را برایشان توضیح دادم.
به خانم اهوازی هم گفتم "طرف مشکوک بوده لطفا به حرفایی که بهتون زده اعتماد نکنید."
چشمهای مادر اصفهانی خیس اشک بود.
نگاهش که به نگاهم افتاد گفت: " دلم خیلی شکست. اونهمه صندلی خالی اومد من رو پرت کرد پایین . دستت درد نکنه جوابشو دادی."
گفتم : " خود حضرت ابالفضل جوابشو میده، مادر . اینا حالا حالاها کینه حاج قاسم تو دلشونه. حساب عراقیا رو از اینها جدا کنید."
ادامه دارد....2⃣/6⃣