#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س.غلامرضاپور
چشمهایم را میبندم
فکر میکنم زائرم.
روبروی یک در ایستادهام.
جنس درَش فرق میکند.
مثل درهای دیگر حرم سنگین و چوبی و پر از نقشهای زیبا نیست. از سمت بین الحرمین که وارد حرم میشوی از یکی از ورودیهای زنانه ناگهان با دری مواجه می شوی که بیشتر شبیه درِ قدیمی یک باغ بزرگ است، آهنی و معمولی. باهمه ی درهای چوبی حرم فرق میکند. این را نه فقط از ظاهرش که از صدای در زدن زوار موقع سلام و خداحافظی هم میشود فهمید.
گویا وصله ی ناجوری ست در حرم زیبای باب الحوائج... درست مثل من . خودم را لای جمعیت پنهان میکنم ، مبادا کسی صدایم یا جنس خرابم را بشناسد.
اما حکایت آن در فرق میکند...
باهمه ی ناجوریاش روی پاشنهای میچرخد که به حرم سقا باز میشود.
این روزها تنها چیزی که آرامم میکند قراری است که با محمد گذاشتهام .
اجازه گرفتهام تا بزودی مادرم را در یک سفر به کربلا همراهی کنم.
دیگر مثل چند سال قبل نمیتواند در پیاده روی اربعین شرکت کند.
اربعین پارسال که دعای خیرش پشت سرمان بود، آه حسرتش را هم می شنیدم.
شرایط جوری نبود که با ما بیاید.
بعد از سفر حجش هنوز نتوانسته به کربلا برود.
باید برای پاییز یک کاروان خوب پیدا کنیم.
من ، زینب و مادرجون.
ادامه دارد....9️⃣