بی کس و کار.pdf
140.4K
(۵۲) 📌دوباره برادرم را کشتند... بخشی از : از حیاط بیمارستان بیرون آمدم و سمت خانه عماد راه افتادم. چند متری دور شدم که دوباره سفیر موشک بلند شد و چند ثانیه بعد موج انفجار مرا روی زمین پرت کرد. تا چند ثانیه هیچ چیزی نمی‌شنیدم. تمام بدنم درد گرفته بود. روی صورتم سردی خون را حس می کردم. ناگهان چشمم افتاد به ساختمان بیمارستان که گرد و خاک و دود ازش بلند شده بود. آن موقع بود که فهمیدم دوباره بی کس شدم. لنگ لنگان به سمت بیمارستان دویدم وقتی که مقابل بیمارستان رسیدم وحشتناک ترین تصویر تمام عمرم را دیدم. همه جا پر شده بود از خون و تکه های بدن. جلوی پام بدنی بدون سر بود و کمی جلو تر سری بدون بدن افتاده بود. نفسم بند آمده بود. زانوانم سست شد و روی زمین افتادم. بالاخره چشمانش را بسته بود. دیگر بدنش نمی لرزید. دیگر گریه نمی کرد. دیگر خیره خیره نگاه نمی کرد. اما کابوس ماجرا این بود که برادر پنج ساله من فقط یک دست در بدن داشت. مهدی زارع @HamNenisan