(176) از شدت سرما، نفسم سرد شده بود′.. از درو دیوار صدا میریخت. صدای بمب، موشک، تیر و تفنگ و ترکش. در آغوش گرم مادرم میلرزیدم. لحظه به لحظه فشرده شدنم را در آغوش مادرم بیشتر حس می‌کردم. موشکی به خانه کناریمان خورد و منفجر شد. کل خانه های منطقه لرزید. اشک مادرم روی گونه‌ام چکید و با خون‌های روی لبم ترکیب شد. صبح هفته پیش، پدرم برای هیزم آوردن به بیرون از خانه رفته بود′. ظهر شد بابا نیامد. مادرم با گام های بلند و پر استرس از اینور خانه به آنور قدم برمی‌داشت. خورشید تاریک شد. بابا نیامد. دیگر مادرم خسته‌ام، کنار مبل روی زمین نشسته و با بغض به دیوار زل زده بود′. صبح روز بعد، دست در دست مادرم، به سر خاکی رفتیم. عکس پدرم را که بر قبر خاکی دیدم، سردرد عجیبی گرفتم. دنیا برایم سیاه شد. با خودم گفتم حالا که دیگر کسی برایمان هیزم نمی‌آورد، تب روی پیشانی ام خانه را گرم میکند. شب‌ها خاطرات برادر کوچکم و دلتنگی‌اش میخواهد سینه‌ آزرده‌ام را شرحه شرحه کند. دیشب خواب دیدم در روزی آفتابی، قاصدک‌ها در آسمان پرواز می‌کردند. در پارک سر خیابان مشغول بازی بودیم. من میدویدم و برادرم دنبالم می‌آمد. صدای جیغ های شعف بار و دوستداشتنی‌مان، هنوز در گوشم می‌پیچد. در شیرینی خواب غرق بودم که تلخی موشکی، به بدن نیمه جانم لگدی زد. با جیغی هراسناک از خواب پریدم. هرچه مادرم را صدا میزدم، کسی جوابی نمی‌داد. بوی باروت و دود در کل خانه حس می‌شد. بلند شدم کلید لامپ را زدم، برق ها رفته بود′. سراسیمه به سمت حیاط دویدم، آنجا هم کسی نبود′. نور ماه به روی دستانم تابید. کف دستم چیز هایی نوشته بود′. دستخط مادرم بود. کمی دقت کردم، نام و فامیل‌ام را با خودکار نوشته بود′. قطره آبی که انگار اشک مادرم بود′ روی روز تولدم، جوهر خودکار را پخش کرده بود′. راه پله هارا، دوتا یکی به بالا دویدم تا وارد خانه شدم. مادرم گوشه خانه، غرق در خون افتاده بود″... این همه بود′ کاش هیچ وقت نبود... ابوالفضل سلیمی @HamNevisan